از عشـق تــا شھـادت♥
#ازعشـقتــاشھـادت♥
#پارت بیستودوم💜👒
•• عاطفه ••
خاستگارا اومدن، بعد از سلام وعلیک نشستن و حرف زدن، در این حین منم چایی رو ریختم خیلی خوشرنگ شد😍☕
منتظر بودم تا مامان صدام کنه.😊
مامان:عاطفه جان چایی رو بیار.☺️
چایی رو بردم و به همه تعارف کردم، سپس کنار آرزو نشستم🙂
مادر خاستگارم:اگر اجازه بدید این دوتا جوون برن باهم حرفاشونو بزنن😊
مامان:بله حتما، عاطفه جان آقا محمد رو راهنمایی کن🙂
باهم رفتیم توی حیاط کنار حوض آب نشستیم🙂
توی افکارم بودم، که آقا محمد شروع کرد به حرف زدن.☺️
آقا محمد:من محمد طاهری هستم.۲۴سالمه و یه خاهر به اسم مرضیه دارم.ساعات کاریم مشخص نیست.اسم پدرم صادق و مادرم شهیده، که ما به مادرم شهیده بانو و به پدرم بابا صادق میگیم.وشما؟😉
+م......م....من، عاطفه مهدوی هستم.۲۱سالمه و یه بردار به اسم عرشیا دارم.شغلم پرستاریه، آزمون دادم و قبول شدم.شیفتم صبح ساعت۷تا عصر ساعت ۷.
اسم پدرم جواد و مادرم مریم، که ما به مادرم مامان مریم و به پدرم بابا جواد میگیم.🙂
آقامحمد:این از مرحله اول، مرحله دوم درباره خودمونه!
شما معیار های ازدواجتون چیه؟😊
+اخلاق، رفتار.
آقا محمد:خوشبختم😊ـ
+بریم داخل؟
آقا محمد:بله بله حتما🙂
رفتیم داخل.
از آقا محمد خیلی خوشم اومد.😍
سربه زیر، مومن، تمیز، خانواده دوست، نجیب و....😊
شهیده خانم:عاطفه جان دهنمونو شیرین کنیم؟🙂
+ببخشید من باید فکر کنم، مامانم خبرشو بهتون میدند.☺️
شهیده خانم:چشم عزیزم، پس من فردا به مادرت زنگ میزنم و سوال میکنم😘
.
.
بهشون خیلی فکر کردم، نظرم مثبت بود😍
نفهمیدم که خوابم برد😴
با صدای مامان از خواب بیدار شدم، رفتم نماز خوندم و تلاوت خانوادگی قرآن😍📿
بعد از خوندن نماز وقرآن لباس پوشیدم، چادرمو اتو کردم و سر کردم.توی کیفم دستمال کاغذی، بطری آب کوچک، چندتا قرص، قرآن کوچولو و جانماز.گوشیمو گذاشتم توی کیفم و رفتم سمت بابا.😊
+بابا جان، میشه منو برسونی بیمارستان؟
بابا:چشم.
+بی بلا😘
داشتم کفشامو میپوشیدم که مامان بالا سرم ظاهر شد.😐
مامان:به خانم طاهری چی بگم؟
+بگو نظرش.......م.....مث......مثبت......ه💛
مامان:واقعا؟؟؟😳😳
+ب....ب.....بله☺️
مامانو بوسیدم و رفتم سوار ماشین شدمو رفتم بیمارستان.🏥
خانم تقوی:سلام دختر جون خوبی؟
+س....سلام، خانم تقوی ممنون شماخوبید؟😊
خانم تقوی:شکر خدا،برو لباستو عوض کن و برو سرکارت بدو.🙂
+چشم.
لباس سفید پزشکی رو پوشیدم و پذیرش و روی صندلی نشستم.😊
ـــــــــــــــــــــــــــــ
#پارت بیستودوم💜👒
•• عاطفه ••
خاستگارا اومدن، بعد از سلام وعلیک نشستن و حرف زدن، در این حین منم چایی رو ریختم خیلی خوشرنگ شد😍☕
منتظر بودم تا مامان صدام کنه.😊
مامان:عاطفه جان چایی رو بیار.☺️
چایی رو بردم و به همه تعارف کردم، سپس کنار آرزو نشستم🙂
مادر خاستگارم:اگر اجازه بدید این دوتا جوون برن باهم حرفاشونو بزنن😊
مامان:بله حتما، عاطفه جان آقا محمد رو راهنمایی کن🙂
باهم رفتیم توی حیاط کنار حوض آب نشستیم🙂
توی افکارم بودم، که آقا محمد شروع کرد به حرف زدن.☺️
آقا محمد:من محمد طاهری هستم.۲۴سالمه و یه خاهر به اسم مرضیه دارم.ساعات کاریم مشخص نیست.اسم پدرم صادق و مادرم شهیده، که ما به مادرم شهیده بانو و به پدرم بابا صادق میگیم.وشما؟😉
+م......م....من، عاطفه مهدوی هستم.۲۱سالمه و یه بردار به اسم عرشیا دارم.شغلم پرستاریه، آزمون دادم و قبول شدم.شیفتم صبح ساعت۷تا عصر ساعت ۷.
اسم پدرم جواد و مادرم مریم، که ما به مادرم مامان مریم و به پدرم بابا جواد میگیم.🙂
آقامحمد:این از مرحله اول، مرحله دوم درباره خودمونه!
شما معیار های ازدواجتون چیه؟😊
+اخلاق، رفتار.
آقا محمد:خوشبختم😊ـ
+بریم داخل؟
آقا محمد:بله بله حتما🙂
رفتیم داخل.
از آقا محمد خیلی خوشم اومد.😍
سربه زیر، مومن، تمیز، خانواده دوست، نجیب و....😊
شهیده خانم:عاطفه جان دهنمونو شیرین کنیم؟🙂
+ببخشید من باید فکر کنم، مامانم خبرشو بهتون میدند.☺️
شهیده خانم:چشم عزیزم، پس من فردا به مادرت زنگ میزنم و سوال میکنم😘
.
.
بهشون خیلی فکر کردم، نظرم مثبت بود😍
نفهمیدم که خوابم برد😴
با صدای مامان از خواب بیدار شدم، رفتم نماز خوندم و تلاوت خانوادگی قرآن😍📿
بعد از خوندن نماز وقرآن لباس پوشیدم، چادرمو اتو کردم و سر کردم.توی کیفم دستمال کاغذی، بطری آب کوچک، چندتا قرص، قرآن کوچولو و جانماز.گوشیمو گذاشتم توی کیفم و رفتم سمت بابا.😊
+بابا جان، میشه منو برسونی بیمارستان؟
بابا:چشم.
+بی بلا😘
داشتم کفشامو میپوشیدم که مامان بالا سرم ظاهر شد.😐
مامان:به خانم طاهری چی بگم؟
+بگو نظرش.......م.....مث......مثبت......ه💛
مامان:واقعا؟؟؟😳😳
+ب....ب.....بله☺️
مامانو بوسیدم و رفتم سوار ماشین شدمو رفتم بیمارستان.🏥
خانم تقوی:سلام دختر جون خوبی؟
+س....سلام، خانم تقوی ممنون شماخوبید؟😊
خانم تقوی:شکر خدا،برو لباستو عوض کن و برو سرکارت بدو.🙂
+چشم.
لباس سفید پزشکی رو پوشیدم و پذیرش و روی صندلی نشستم.😊
ـــــــــــــــــــــــــــــ
۲۵۶
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.