𝓜𝔂 𝓼𝓱𝓪𝓻𝓮 𝓸𝓯 𝔂𝓸𝓾..♡
سهم من از تو...♡
ₚ₈
بخش آخر:"به وقت رفتن!"
دایانا:"سوفی..برو ی جا صداتو نشنوه..میخوام تماسمون طولانی باشه..تو این چند روز اتفاقای زیادی افتاده که بهتره بدونی..نمیخوام از مکالمه طولانیمون سوال پیچت کنه!"
سوفیا:"باشه...
تو اتاقم بگو؟.."
"دایانا تمام موضوع رو براش توضیح داد از اومدن جیمین..اینکه شاید قاتل باشه و.."
سوفیا:"هاااا...پس اون خبری که تو اخبار پخش شد درباره تو بوده؟..وای دخترررر چیکار کردی اگه پیدات کنن...
دایانا:"کیو پیدا کنن؟..منو؟..چرا گاهی اوقات منو دست کم میگیری؟..اگه میخواستن پیدام کنن خیلی وقت پیش میکردن."
سوفیا:"با عقل جور درمیاد..تو کم از این کارا نکردی...ولی بازم احتیاط کن!"
دایانا:"حواسم هست."
سوفیا:"دایانا..حواست به خودت هست؟..داری توی این قضیه خودتو نابود میکنیااا.."
دایانا:"دسته خودم نیست تا پیداش نکنم و انتقام نگیرم اروم نمیشم..تو نمیدونی من چ دردی رو تحمل میکنم!"
سوفیا:"میدونم..مواظب باش!..دایانا؟"
دایانا:"بله؟"
سوفیا:"شاید وجود اون پسر باعث شده..حالت بهتر باشه..و...
دایانا:"چی میگی؟حواست هس؟؟(داد)
سوفیا:"خب درست بعد اینکه اون اومده تو دیگه تپش قلب نداری..حتی از قرصاتم استفاده نمیکنی..جدا از اون..اون تو رو از مرگ نجات داد..اینا عادی نیست شاید..
دایانا:"بس کن..ادامه نده..کار دارم فعلا."
سوفیا:"باشه..من برم..ناراحت نشیااا..ببخشید..فعلا."
م.د:"پروانه خانم حواست به دخترت هست؟تلفنش طولانی شدهاااا.."
م.س:"عیبی نداره..با دوستش حرف میزنه.."
"یواشکی به سمت راه رو رفت در اتاق نیمه باز بود پشت به در جوری که نبینتش گوشاشو تیز کرد:
سوفیا:"میدونم..مواظب باش!..دایانا؟"
سوفیا:"شاید وجود اون پسر باعث شده..دیگه تپش قلب نداشته باشی حتی بدون قرصاتم خوب شی..و..خب درست بعد اینکه اون اومده تو دیگه تپش قلب نداری..حتی از قرصاتم استفاده نمیکنی..جدا از اون..اون تو رو از مرگ نجات داد..اینا عادی نیست شاید..باشه..من برم..ناراحت نشیااا..ببخشید..فعلا."
بازگشت به زمان حال:
دایانا:"بلندشو..برو بیرون!.."
"جیمین از تغییر حالت دایانا بعد این چند ساعت شوکه شد بدون حرفی بلند شد و رفت..
پرش زمانی ساعت..۲نصفه شب:
"وارد اتاق شد و جلوی میز ایستاد پس از تعظیم کوتاهی گف:
ته یانگ:"همه چی مرتبه بانو..فقط منتظر دستور شماییم.."
دایانا:"خوبه..بیهوشش کردین؟"
ته یانگ:"بله درست طبق خواستتون."
دایانا:"خوبه..به نگهبان بگو ماشین رو روشن کنه..بزارش تو ماشین!"
ته یانگ:"چشم!.."
"بعد از رفتن ته یانگ کلافه دستی به صورتش کشید..حس میکرد کاری که داره انجام میده اشتباهه..و باعث ناراحتیه طرف مقابلش میشه..اما این ناراحتی باید قربانی ریسکی میشد که در انتظارش بود..
درد خفیفی ناحیه قلبش حس کرد...
ₚ₈
بخش آخر:"به وقت رفتن!"
دایانا:"سوفی..برو ی جا صداتو نشنوه..میخوام تماسمون طولانی باشه..تو این چند روز اتفاقای زیادی افتاده که بهتره بدونی..نمیخوام از مکالمه طولانیمون سوال پیچت کنه!"
سوفیا:"باشه...
تو اتاقم بگو؟.."
"دایانا تمام موضوع رو براش توضیح داد از اومدن جیمین..اینکه شاید قاتل باشه و.."
سوفیا:"هاااا...پس اون خبری که تو اخبار پخش شد درباره تو بوده؟..وای دخترررر چیکار کردی اگه پیدات کنن...
دایانا:"کیو پیدا کنن؟..منو؟..چرا گاهی اوقات منو دست کم میگیری؟..اگه میخواستن پیدام کنن خیلی وقت پیش میکردن."
سوفیا:"با عقل جور درمیاد..تو کم از این کارا نکردی...ولی بازم احتیاط کن!"
دایانا:"حواسم هست."
سوفیا:"دایانا..حواست به خودت هست؟..داری توی این قضیه خودتو نابود میکنیااا.."
دایانا:"دسته خودم نیست تا پیداش نکنم و انتقام نگیرم اروم نمیشم..تو نمیدونی من چ دردی رو تحمل میکنم!"
سوفیا:"میدونم..مواظب باش!..دایانا؟"
دایانا:"بله؟"
سوفیا:"شاید وجود اون پسر باعث شده..حالت بهتر باشه..و...
دایانا:"چی میگی؟حواست هس؟؟(داد)
سوفیا:"خب درست بعد اینکه اون اومده تو دیگه تپش قلب نداری..حتی از قرصاتم استفاده نمیکنی..جدا از اون..اون تو رو از مرگ نجات داد..اینا عادی نیست شاید..
دایانا:"بس کن..ادامه نده..کار دارم فعلا."
سوفیا:"باشه..من برم..ناراحت نشیااا..ببخشید..فعلا."
م.د:"پروانه خانم حواست به دخترت هست؟تلفنش طولانی شدهاااا.."
م.س:"عیبی نداره..با دوستش حرف میزنه.."
"یواشکی به سمت راه رو رفت در اتاق نیمه باز بود پشت به در جوری که نبینتش گوشاشو تیز کرد:
سوفیا:"میدونم..مواظب باش!..دایانا؟"
سوفیا:"شاید وجود اون پسر باعث شده..دیگه تپش قلب نداشته باشی حتی بدون قرصاتم خوب شی..و..خب درست بعد اینکه اون اومده تو دیگه تپش قلب نداری..حتی از قرصاتم استفاده نمیکنی..جدا از اون..اون تو رو از مرگ نجات داد..اینا عادی نیست شاید..باشه..من برم..ناراحت نشیااا..ببخشید..فعلا."
بازگشت به زمان حال:
دایانا:"بلندشو..برو بیرون!.."
"جیمین از تغییر حالت دایانا بعد این چند ساعت شوکه شد بدون حرفی بلند شد و رفت..
پرش زمانی ساعت..۲نصفه شب:
"وارد اتاق شد و جلوی میز ایستاد پس از تعظیم کوتاهی گف:
ته یانگ:"همه چی مرتبه بانو..فقط منتظر دستور شماییم.."
دایانا:"خوبه..بیهوشش کردین؟"
ته یانگ:"بله درست طبق خواستتون."
دایانا:"خوبه..به نگهبان بگو ماشین رو روشن کنه..بزارش تو ماشین!"
ته یانگ:"چشم!.."
"بعد از رفتن ته یانگ کلافه دستی به صورتش کشید..حس میکرد کاری که داره انجام میده اشتباهه..و باعث ناراحتیه طرف مقابلش میشه..اما این ناراحتی باید قربانی ریسکی میشد که در انتظارش بود..
درد خفیفی ناحیه قلبش حس کرد...
۱۲.۳k
۲۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.