فیک١٠٠
جلوه جلوی در خونه وایساده بود. نگاهی به اطراف انداخت، چشماش با دقت گوشه و کنار کوچه رو میپایید. باید مطمئن میشد کسی دور و بر نیست و میتونه از "هرا" محافظت کنه. وقتی خیالش تا حدی راحت شد، برگشت سمت راننده، صورتش جدی بود، اما یه جور نگرانی تو چشماش مشهود بود.
کوک:حواست باشه، یه لحظه هم ازش غافل نشی.»
راننده: «چشم قربان.»
با سری که از اطمینان خالی نبود، به سمت در خونه رفت. انگشتش رفت رو زنگ. چند ثانیه نگذشته بود که صدای کلیک در شنیده شد و هیکل جیمین از پشت در مشخص شد.
جیمین:اوه... آقای جئون، اینجا... خوش اومدی!
هرا با چهرهای آمیخته به خجالت و اخم مداخله کرد:
هرا:من چی؟
جیمین، نگاهش رو پایینتر انداخت و با یه خنده کوتاه گفت:
جیمین:تو هم خوش اومدی... کوچولو!
با یه اشاره، در رو کامل باز کرد و ادامه داد:
جیمین:بفرمایید داخل.
اما کوک سری تکون داد و با همون لحن جدی و مختصرش گفت:
کوک:نه ممنون، من کار دارم. عصر میام دنبالش.
جیمین کمی با تعجب گفت:
جیمین:باشه آقای جئون، حتماً. هرا خانم، بدو برو داخل. جونگ هی منتظرته.
هرا:چشم.
دختر کوچولو با قدمهای کوتاه، با اعتماد، وارد خونه شد و در نگاهی گذرا از کنار کوک رد شد. کوک هم بدون کلمهای اضافه، یه خدافظ کوتاه گفت و برگشت سمت ماشین.
در همین حین، جیمین زیر لب غرغر کرد، اما نه با لحن عصبانی، بلکه بیشتر با پوزخندی به خودش گفت:
مردیکه سادهلو
اما نمیدونست که خود سادهترین آدم تو ماجرا، اتفاقاً خودش بود.
---
داخل خونه، جونگ هی با لبخند بزرگش سمت هرا اومد و دستش رو گرفت:
جونگ هی:هرا بیا. مامانم خیلی دوست داره باهات آشنا بشه. میتونم ببرمت پیشش؟
هرا با سر جواب مثبت داد و همراه جونگ هی به سمت یکی از اتاقهایی که ته راهرو بود، حرکت کرد.
به در که رسیدن، هرا نگاهی به مرد بلندقدی که کنار در مثل یه مجسمه وایساده بود، پرت کرد. از همون نگاه اول میشد فهمید که آدم عادی نیست.
هرا:این کیه؟
جونگ هی:بادیگارد ما.
بادیگارد بدون حرف، در رو براشون باز کرد و گوشهای ایستاد. هرا و جونگ هی وارد اتاق شدن. هرا، قدمهای کوچیکش رو با کنجکاوی برداشت و بالاخره نگاهش به زنی افتاد که اون طرف اتاق ایستاده بود.
زن قدبلندی با موهای بلند و حالتی که بیشتر شبیه مجسمهای زیبا بود. انگار به محض ورود هرا، فضا تغییر کرد. هرا ماتش برد.
جونگ هی:مامان! این همون دوستمه که گفتمت. همونیه که همیشه میگفتم دوسش دارم.
زن، آروم برگشت. وقتی صورتش نمایان شد، برای یه لحظه سکوت عجیب همه جا رو گرفت. هرا بیشتر از قبل خیره مونده بود، نمیدونست چرا.
هانولبدون اینکه چیزی بگه، به آرومی شروع کرد سمت دخترک حرکت کردن. انگار قدمهاش با نگاهش پر سوال و هزار لایه بود. نزدیکی که رسید، خم شد و هرا رو آروم تو آغوش کشید.
هانول آروم شروع کرد موهای دخترک رو نوازش کردن. ولی یه چیزی فرق داشت. دستاش میلرزیدن. ضربان قلبش تندتر از همیشه بود. انگار دیدن هرا براش سختتر از چیزی بود که تصور میکرد. اشکهاش خودش رو لو دادن. قطرههای درشت اشک از چشمش پایین میریختن، هرچند سعی میکرد جلوی خودش رو بگیره.
هرا وقتی دید چهرهی آروم زن حالا پر از قطرات اشکه، زمزمه کرد:
هرا:خاله... چرا داری گریه میکنی؟
هانول درحالی که سعی میکرد بغضش رو پشت لبخندش قایم کنه، گفت:
هانول:چیزی نیست عزیزم... فقط دلم تنگ بود. خیلی تنگ... برای تو
هرا ناخودآگاه خودشو بیشتر تو بغل هانول جا کرد. انگار میخواست با کوچیکی دستاش حس کنه میتونه این دلتنگی رو پر کنه. هانول آرومتر شد. اما برای یه لحظه فقط، چون همون موقع در اتاق با صدای ناآرومی باز شد و...
کوک:حواست باشه، یه لحظه هم ازش غافل نشی.»
راننده: «چشم قربان.»
با سری که از اطمینان خالی نبود، به سمت در خونه رفت. انگشتش رفت رو زنگ. چند ثانیه نگذشته بود که صدای کلیک در شنیده شد و هیکل جیمین از پشت در مشخص شد.
جیمین:اوه... آقای جئون، اینجا... خوش اومدی!
هرا با چهرهای آمیخته به خجالت و اخم مداخله کرد:
هرا:من چی؟
جیمین، نگاهش رو پایینتر انداخت و با یه خنده کوتاه گفت:
جیمین:تو هم خوش اومدی... کوچولو!
با یه اشاره، در رو کامل باز کرد و ادامه داد:
جیمین:بفرمایید داخل.
اما کوک سری تکون داد و با همون لحن جدی و مختصرش گفت:
کوک:نه ممنون، من کار دارم. عصر میام دنبالش.
جیمین کمی با تعجب گفت:
جیمین:باشه آقای جئون، حتماً. هرا خانم، بدو برو داخل. جونگ هی منتظرته.
هرا:چشم.
دختر کوچولو با قدمهای کوتاه، با اعتماد، وارد خونه شد و در نگاهی گذرا از کنار کوک رد شد. کوک هم بدون کلمهای اضافه، یه خدافظ کوتاه گفت و برگشت سمت ماشین.
در همین حین، جیمین زیر لب غرغر کرد، اما نه با لحن عصبانی، بلکه بیشتر با پوزخندی به خودش گفت:
مردیکه سادهلو
اما نمیدونست که خود سادهترین آدم تو ماجرا، اتفاقاً خودش بود.
---
داخل خونه، جونگ هی با لبخند بزرگش سمت هرا اومد و دستش رو گرفت:
جونگ هی:هرا بیا. مامانم خیلی دوست داره باهات آشنا بشه. میتونم ببرمت پیشش؟
هرا با سر جواب مثبت داد و همراه جونگ هی به سمت یکی از اتاقهایی که ته راهرو بود، حرکت کرد.
به در که رسیدن، هرا نگاهی به مرد بلندقدی که کنار در مثل یه مجسمه وایساده بود، پرت کرد. از همون نگاه اول میشد فهمید که آدم عادی نیست.
هرا:این کیه؟
جونگ هی:بادیگارد ما.
بادیگارد بدون حرف، در رو براشون باز کرد و گوشهای ایستاد. هرا و جونگ هی وارد اتاق شدن. هرا، قدمهای کوچیکش رو با کنجکاوی برداشت و بالاخره نگاهش به زنی افتاد که اون طرف اتاق ایستاده بود.
زن قدبلندی با موهای بلند و حالتی که بیشتر شبیه مجسمهای زیبا بود. انگار به محض ورود هرا، فضا تغییر کرد. هرا ماتش برد.
جونگ هی:مامان! این همون دوستمه که گفتمت. همونیه که همیشه میگفتم دوسش دارم.
زن، آروم برگشت. وقتی صورتش نمایان شد، برای یه لحظه سکوت عجیب همه جا رو گرفت. هرا بیشتر از قبل خیره مونده بود، نمیدونست چرا.
هانولبدون اینکه چیزی بگه، به آرومی شروع کرد سمت دخترک حرکت کردن. انگار قدمهاش با نگاهش پر سوال و هزار لایه بود. نزدیکی که رسید، خم شد و هرا رو آروم تو آغوش کشید.
هانول آروم شروع کرد موهای دخترک رو نوازش کردن. ولی یه چیزی فرق داشت. دستاش میلرزیدن. ضربان قلبش تندتر از همیشه بود. انگار دیدن هرا براش سختتر از چیزی بود که تصور میکرد. اشکهاش خودش رو لو دادن. قطرههای درشت اشک از چشمش پایین میریختن، هرچند سعی میکرد جلوی خودش رو بگیره.
هرا وقتی دید چهرهی آروم زن حالا پر از قطرات اشکه، زمزمه کرد:
هرا:خاله... چرا داری گریه میکنی؟
هانول درحالی که سعی میکرد بغضش رو پشت لبخندش قایم کنه، گفت:
هانول:چیزی نیست عزیزم... فقط دلم تنگ بود. خیلی تنگ... برای تو
هرا ناخودآگاه خودشو بیشتر تو بغل هانول جا کرد. انگار میخواست با کوچیکی دستاش حس کنه میتونه این دلتنگی رو پر کنه. هانول آرومتر شد. اما برای یه لحظه فقط، چون همون موقع در اتاق با صدای ناآرومی باز شد و...
۴.۳k
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.