پادشاه سنگ دل من ادامه ی پارت 20
کوک: حالا آشتی؟
سرمو اونور کردم
ک یهو افتاد روم و شروع کرد ب قلقلکم دادنم
ات: باشه باشه آشتی (در حالی ک از خنده داره زمینو گاز میزنه)
کوک از روش بلند شد براید بغلش کرد بردش داخل
ات: خودم پا دارم میتونم بیام
كوک: ن باید مواظبت باشم
ات: مگه گنجم
کوک: حتی از گنجم با ارزش تری
پیش هم خوابیدیم
ویو ات
صبح بیدار شدم
ولی کوک نبود حتماً رفته بیرون ولی چرا منو بیدار نکرد
رفتم پایین ک تهیونگ اومد سمتم
تهیونگ: سلام ات حالت بهتره؟
ات: سلام تهیونگا خوبم ولی چطور؟
تهیونگ: آخه دیشب خیلی ناراحت شدی
ات: اها آره حالم بهتره (با لبخند)
ویو تهیونگ
این قلب من چشه؟ چرا انقدر تند میزنه؟ چرا کف دستم انقدر عرق کرده؟ چرا اینجا انقدر گرم
ات: تهیونگاااا (داد)
تهیونگ: ها.. چیشده؟
ات: دوساعته صدات میکنم کجایی؟
ات: میگم کوکو ندیدی؟
تهیونگ: ها.. نه.. یعنی بله تو حیاطه
ات: مطمئنی حالت خوبه؟
تهیونگ: آ.. آره
ات: باشه پس من برم
آخه چقدر مهربون و کیوته
ویو ات
رفتم تو حیاط بلخره کوک رو پیدا کردم
ات: جون کوکا
کوک: ات چقدر زود بیدار شدی
ات: نخیرم.... چرا بیدارم نکردی
کوک: آخه خیلی کیوت خوابیده بودی
ات:(خنده) راستی من امروز میخوام برم خرید
کوک: خرید..... باشه ولی منم میام
ات: مطمئنی؟
کوک: آره... ساعت چند
ات: اممم... 2 خوبه
کوک: باشه خوشگلم
دستامو جلو صورتم گرفتم
کوک: چیشد؟
ات: خجالت کشیدم
بعد آروم دستامو روی لپام گذاشتم
کوک: آخه تو چرا انقدر کیوتی
پرش زمانی به ساعت 2
رفتیم بازار ک رانگ رو دیدم
(استپ خواستم بگم ک رانگ همون رانگ تو روباه نه دمه )
رانگ: سلام ات کوچولو... سلام پادشاه
ات: اولن من کوچولو نیستم... دومن انقدر رسمی نباش اسمش جون کوکه
کوک: سلام رانگ
خلاصه میکنم
کلی خرید کردیم
و رفتیم خونه رانگ من رفتم چایی درست کنو ک کوک گفت
کوک: انگار اینجا رو خوب بلدی
ات: آره قبلا زیاد میومدم اینجا
ویو کوک
یعنی چی قبلا زیاد میومده آخه چرا از وقتی رانگ رو دیده اصلا به من اهمیت نمیده دارم حسودی میکنما
ویو رانگ
وای خدا ات چقدر خوشگل شده بود اما انگار خیلی با جون کوک صمیمه ها من خیلی وقته ک اونو دوست دارم فکر کنم 15 سال میشه میدونم نسبت ب سن من خیلی کوچیکه ولی خب دوسش دارم
ویو ادمین
اونا بعد چایی رفتن خونه ولی جون کوک قهر کرده چون خیلی حسودیش شده
ات: جون کوکا
ات: جون کوکا
کوک: من باهات قهرم باهام حرف نزن
ات: آخه چرا
کوک: چون از وقتی رانگ رو دیدی ب من توجه نمیکنی
ات: الان بانی کوچولو حسودیش شده؟
کوک: نخیرم.. اصلا با من حرف نزن
ات: اگه باهام آشتی نکنی گریه میکنما
کوک جوابشو نداد
اونم ادای گریه کردن دراورد
ات: هق هق هققققق هق
کوک: ات واقعا داری گریه میکنی؟ باشه باشه آشتی.. گریه نکن
ات ب سرعت اشکاشو پاک کردو گفت باشه ک وزیر اعظم وارد شد انگار ترسیده بود
وزیر: ا... ار... ارباب
سرمو اونور کردم
ک یهو افتاد روم و شروع کرد ب قلقلکم دادنم
ات: باشه باشه آشتی (در حالی ک از خنده داره زمینو گاز میزنه)
کوک از روش بلند شد براید بغلش کرد بردش داخل
ات: خودم پا دارم میتونم بیام
كوک: ن باید مواظبت باشم
ات: مگه گنجم
کوک: حتی از گنجم با ارزش تری
پیش هم خوابیدیم
ویو ات
صبح بیدار شدم
ولی کوک نبود حتماً رفته بیرون ولی چرا منو بیدار نکرد
رفتم پایین ک تهیونگ اومد سمتم
تهیونگ: سلام ات حالت بهتره؟
ات: سلام تهیونگا خوبم ولی چطور؟
تهیونگ: آخه دیشب خیلی ناراحت شدی
ات: اها آره حالم بهتره (با لبخند)
ویو تهیونگ
این قلب من چشه؟ چرا انقدر تند میزنه؟ چرا کف دستم انقدر عرق کرده؟ چرا اینجا انقدر گرم
ات: تهیونگاااا (داد)
تهیونگ: ها.. چیشده؟
ات: دوساعته صدات میکنم کجایی؟
ات: میگم کوکو ندیدی؟
تهیونگ: ها.. نه.. یعنی بله تو حیاطه
ات: مطمئنی حالت خوبه؟
تهیونگ: آ.. آره
ات: باشه پس من برم
آخه چقدر مهربون و کیوته
ویو ات
رفتم تو حیاط بلخره کوک رو پیدا کردم
ات: جون کوکا
کوک: ات چقدر زود بیدار شدی
ات: نخیرم.... چرا بیدارم نکردی
کوک: آخه خیلی کیوت خوابیده بودی
ات:(خنده) راستی من امروز میخوام برم خرید
کوک: خرید..... باشه ولی منم میام
ات: مطمئنی؟
کوک: آره... ساعت چند
ات: اممم... 2 خوبه
کوک: باشه خوشگلم
دستامو جلو صورتم گرفتم
کوک: چیشد؟
ات: خجالت کشیدم
بعد آروم دستامو روی لپام گذاشتم
کوک: آخه تو چرا انقدر کیوتی
پرش زمانی به ساعت 2
رفتیم بازار ک رانگ رو دیدم
(استپ خواستم بگم ک رانگ همون رانگ تو روباه نه دمه )
رانگ: سلام ات کوچولو... سلام پادشاه
ات: اولن من کوچولو نیستم... دومن انقدر رسمی نباش اسمش جون کوکه
کوک: سلام رانگ
خلاصه میکنم
کلی خرید کردیم
و رفتیم خونه رانگ من رفتم چایی درست کنو ک کوک گفت
کوک: انگار اینجا رو خوب بلدی
ات: آره قبلا زیاد میومدم اینجا
ویو کوک
یعنی چی قبلا زیاد میومده آخه چرا از وقتی رانگ رو دیده اصلا به من اهمیت نمیده دارم حسودی میکنما
ویو رانگ
وای خدا ات چقدر خوشگل شده بود اما انگار خیلی با جون کوک صمیمه ها من خیلی وقته ک اونو دوست دارم فکر کنم 15 سال میشه میدونم نسبت ب سن من خیلی کوچیکه ولی خب دوسش دارم
ویو ادمین
اونا بعد چایی رفتن خونه ولی جون کوک قهر کرده چون خیلی حسودیش شده
ات: جون کوکا
ات: جون کوکا
کوک: من باهات قهرم باهام حرف نزن
ات: آخه چرا
کوک: چون از وقتی رانگ رو دیدی ب من توجه نمیکنی
ات: الان بانی کوچولو حسودیش شده؟
کوک: نخیرم.. اصلا با من حرف نزن
ات: اگه باهام آشتی نکنی گریه میکنما
کوک جوابشو نداد
اونم ادای گریه کردن دراورد
ات: هق هق هققققق هق
کوک: ات واقعا داری گریه میکنی؟ باشه باشه آشتی.. گریه نکن
ات ب سرعت اشکاشو پاک کردو گفت باشه ک وزیر اعظم وارد شد انگار ترسیده بود
وزیر: ا... ار... ارباب
۱۱.۹k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.