بالهای فرشته قسمت ۲۱:
(شب بود) صدای در اومد رفتم درو باز کردم که شوکه شدم پلیس دم در بود
پلیس:آقای کیم هیون جونگ از شما شکایت شده لطفا همراه ما تا اداره پلیس بیاید
پلیس به پلیس های دیگه اشاره کرد اونا هم اومدن به دستم دست بند زدن نگاهی به دستبند و بعد به پلیس کردم
گفتم:چیکار میکنید؟اشتباه شده مگه من چیکار کردم؟چه کسی شکایت کرده؟چی شده؟
پلیس:لطفا بیاید بریم
گفتم:نه من هیچ جا نمیام تا نفهمم چی شده و کی بوده نمیام
پلیس هم به دو تا پلیس ها اشاره کرد اوناهم منو بردن گفتم:ولم کنید!
توی بازداشتگاه بودم گفتم:چرا متوجه نمیشید؟من هیچ کاری نکردم دارم میگم یه بچه ۱۳ ساله توی خونه هست اون دخترمه حداقل میذاشتیم یه خبر بهش بدم اون تنهایی چیکار کنه؟
پلیس:بسه دیگه حرف بزن!
گفتم:چی میخواید بشنوید؟من حتی نمیدونم برای چی اینجام!
پلیس:مثه اینکه واقعا خبر نداری پسر تو به جرم اینکه به سر لی نو ضربه زدی باعث خون ریزی سرش شدی اینجایی اون الان توی کماست
گفتم:چی؟خب نظرتون منطقیه؟اون دخترمو دزدید و داشت بهش حمله میکرد منم زدمش نباید اینکارو میکردم؟میگم بچه رو نجات دادم کار اون که از من وحشتناکتره
پلیس:انقدر کشش نده
گفتم:من حرف نمیزنم از جامم تکون نمیخورم تا زمانی که دخترم رو نبینم و بهش خبر ندم هیچ کاری نمیکنم
پلیس:آقای کانگ بیارش!
پلیس چانسا رو آورد بلند شدم چانسا از زیر دست پلیس در رفت و اومد منو بغل کرد
گفتم:چیزی نیست چانسا جان آروم باش
چانسا:حالا چیکار کنم?
گفتم:از آقای پلیس بخواه ببرت خونه وقتی رفتی داخل درو قفل کن و از روی کسی باز نکن
چانسا:چشم!
چانسا هم رفت پلیس بردش خونه و رفت چانسا هم رفت داخل و در رو قفل کرد متاسفانه خبر مرگ لی نو به گوشم رسید شوکه شدم و از شانس بد ۱۰ سال حبس برام تایین شد.....
فردا شد چانسا به شماره صاحب رستوران زنگ زد
رئیس:سلام
چانسا:سلام آقا
رئیس:چانسا جان دخترم تویی؟
چانسا با گریه:پدرم رفته زندان تا ۱۰ سال اونجاست چیکار کنم؟میترسم دیگه برنگرده!
رئیس:چی؟چرا؟باشه دخترم الان عمو بادیگارد رو میفرستم بیاد دنبالت بیا اینجا صحبت میکنیم!
چانسا:باشه
خلاصه یه ده دقیقه گذشت و بادیگارد اومد و چانسا رو برد رفتن رستوران چانسا هم توی دفتر صاحب رستوران نشسته بود که صاحب رستوران اومد و باهم صحبت کردن
رئيس:میتونم عمو بادیگارد رو بفرستم بری به پدرت سر بزنی یا ببرت مدرسه
چانسا:خیلی ممنونم ولی معلمم دیروز صبح گفت رفتیم توی تعطیلی برای همین نمیرم مدرسه من یه تصمیمی گرفتم که شاید به شماهم کمک کنه
رئیس:چقدر عالی این عالیه!چی؟چه تصمیمی؟
چانسا مکث کرد و بعد گفت:من میخوام جای پدرم کار کنم!
رئیس شوکه شد گفت:چی؟دخترم تو مطمئنی؟
چانسا:بله من تصمیمم رو گرفتم من اینجا کار خواهم کرد!
پلیس:آقای کیم هیون جونگ از شما شکایت شده لطفا همراه ما تا اداره پلیس بیاید
پلیس به پلیس های دیگه اشاره کرد اونا هم اومدن به دستم دست بند زدن نگاهی به دستبند و بعد به پلیس کردم
گفتم:چیکار میکنید؟اشتباه شده مگه من چیکار کردم؟چه کسی شکایت کرده؟چی شده؟
پلیس:لطفا بیاید بریم
گفتم:نه من هیچ جا نمیام تا نفهمم چی شده و کی بوده نمیام
پلیس هم به دو تا پلیس ها اشاره کرد اوناهم منو بردن گفتم:ولم کنید!
توی بازداشتگاه بودم گفتم:چرا متوجه نمیشید؟من هیچ کاری نکردم دارم میگم یه بچه ۱۳ ساله توی خونه هست اون دخترمه حداقل میذاشتیم یه خبر بهش بدم اون تنهایی چیکار کنه؟
پلیس:بسه دیگه حرف بزن!
گفتم:چی میخواید بشنوید؟من حتی نمیدونم برای چی اینجام!
پلیس:مثه اینکه واقعا خبر نداری پسر تو به جرم اینکه به سر لی نو ضربه زدی باعث خون ریزی سرش شدی اینجایی اون الان توی کماست
گفتم:چی؟خب نظرتون منطقیه؟اون دخترمو دزدید و داشت بهش حمله میکرد منم زدمش نباید اینکارو میکردم؟میگم بچه رو نجات دادم کار اون که از من وحشتناکتره
پلیس:انقدر کشش نده
گفتم:من حرف نمیزنم از جامم تکون نمیخورم تا زمانی که دخترم رو نبینم و بهش خبر ندم هیچ کاری نمیکنم
پلیس:آقای کانگ بیارش!
پلیس چانسا رو آورد بلند شدم چانسا از زیر دست پلیس در رفت و اومد منو بغل کرد
گفتم:چیزی نیست چانسا جان آروم باش
چانسا:حالا چیکار کنم?
گفتم:از آقای پلیس بخواه ببرت خونه وقتی رفتی داخل درو قفل کن و از روی کسی باز نکن
چانسا:چشم!
چانسا هم رفت پلیس بردش خونه و رفت چانسا هم رفت داخل و در رو قفل کرد متاسفانه خبر مرگ لی نو به گوشم رسید شوکه شدم و از شانس بد ۱۰ سال حبس برام تایین شد.....
فردا شد چانسا به شماره صاحب رستوران زنگ زد
رئیس:سلام
چانسا:سلام آقا
رئیس:چانسا جان دخترم تویی؟
چانسا با گریه:پدرم رفته زندان تا ۱۰ سال اونجاست چیکار کنم؟میترسم دیگه برنگرده!
رئیس:چی؟چرا؟باشه دخترم الان عمو بادیگارد رو میفرستم بیاد دنبالت بیا اینجا صحبت میکنیم!
چانسا:باشه
خلاصه یه ده دقیقه گذشت و بادیگارد اومد و چانسا رو برد رفتن رستوران چانسا هم توی دفتر صاحب رستوران نشسته بود که صاحب رستوران اومد و باهم صحبت کردن
رئيس:میتونم عمو بادیگارد رو بفرستم بری به پدرت سر بزنی یا ببرت مدرسه
چانسا:خیلی ممنونم ولی معلمم دیروز صبح گفت رفتیم توی تعطیلی برای همین نمیرم مدرسه من یه تصمیمی گرفتم که شاید به شماهم کمک کنه
رئیس:چقدر عالی این عالیه!چی؟چه تصمیمی؟
چانسا مکث کرد و بعد گفت:من میخوام جای پدرم کار کنم!
رئیس شوکه شد گفت:چی؟دخترم تو مطمئنی؟
چانسا:بله من تصمیمم رو گرفتم من اینجا کار خواهم کرد!
۳۴۷
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.