pawn/پارت ۱۴۴
تهیونگ به سمت ا/ت دوید...
ا/ت توی شلوغی پارک اینور و اونور میرفت...
ا/ت با عصبانیت به سمتش رفت...
چشماش از نگرانی برای یوجین تَر شده بود... ولی از دست تهیونگ عصبانی بود و اخم کرده بود... با غضب گفت: بچم کجاس!!!! تقصیر تو بود! دو دقیقه نتونستی مراقبش باشی!!...
تهیونگ توی دلش به ا/ت حق میداد... هیچی نگفت... فقط از ا/ت فاصله گرفت و به سمتی دوید تا دنبال یوجین بگرده...
ا/هم به سمت دیگه ی پارک رفت....
خیلی شلوغ بود... همه جا پر از بچه ها و خانوادشون بود...
هم خودش و هم ا/ت سر در گم و نگران دور خودشون میگشتن... ا/ت برگشت پیش تهیونگ...
خیلی مشوش و ناراحت بود...
-پیداش نکردی؟...
تهیونگ دستاشو با نگرانی به پاش زد و گفت: نه!
ا/ت: نکنه بچمو دزدیدن!
تهیونگ: نه... اینطور نیست... حتما همین اطرافه... ما رو گم کرده... پیداش میکنم
ا/ت: زود باش!...
**********
ا/ت به قسمتایی از پارک رفت که کسی اون اطراف نبود... از بس ترسیده و نگران بود میخواست همه جا رو بگرده که مطمئن بشه...
******
تهیونگ از پیش وسایل بازی دور شد... به سمت غرفه هایی رفت که خوراکی داشتن...
وقتی داشت میدوید و چشم میگردوند یه مرد دید که بادکنک میفروخت... بادکنکای زیادی داشت... یه بچه کنارش بود...
با دیدن اون دختر بچه سمتش دوید...
وقتی نزدیکش رسید متوجه شد یوجینه...
بلند صداش زد: یوجیناااا...
یوجین برگشت سمتش و با دیدن تهیونگ دوید...
تهیونگ رو زمین زانو زد و آغوششو باز کرد... یوجین توی بغلش پرید....
داشت گریه میکرد....
تهیونگ: پرنسس کوچولو کجا رفتی؟ خیلی نگرانت شدیم...
یوجین گریه میکرد... به تهیونگ نگاه کرد و گفت: میخواستم برام بادکنک بگیرین... ولی هرچی دنبالتون گشتم پیداتون نکلدم... فک کلدم رفتین تنهام گذاشتین...
تهیونگ نوازشش کرد تا آروم بشه...
تهیونگ: نترس عزیزم... تموم شد... چیزی نیست...
یوجین لباش آویزون شده بود... با انگشتای کوچیکش اشکای خودشو پاک میکرد... پرسید:
مامی کجاس؟...
تهیونگ از بس دستپاچه شده بود و نگران یوجین بود کاملا فراموش کرده بود ا/ت رو باخبر کنه.... داشت از نگرانی دق میکرد...
اطرافشو نگاه کرد بلکه ا/ت رو ببینه... اما نبود... گوشیشو از جیبش درآورد و همزمان که شمارشو میگرفت به یوجین گفت: الان زنگمیزنم بیاد پیشمون...
********************
ا/ت وحشتزده شده بود... دیگه تمام تحملشو از دست داده بود... به محض اینکه صدای گوشیشو شنید بیرونش آورد و با دیدن اسم تهیونگ سریع جواب داد:
-بله؟
تهیونگ: یوجینو پیدا کردم... بیا
-جدی میگی؟ کجایی؟
تهیونگ: بیا نزدیک در خروجی... جلوی اولین غرفه منتظریم...
گوشیشو توی جیبش گذاشت و دوید... انقدر صبر نداشت که تا اونجا رو راه بره... با نهایت سرعتش میدوید...
*********************
یوجین دیگه تقریبا ترسش ریخته بود... کمی آروم گرفته بود... تهیونگ داشت آرومش میکرد... روی موهاش دست کشید و گفت: الانبرات بادکنک میگیرم... کلی هم خوراکی و غذای خوشمزه میخوریم... به شرطی که دیگه ناراحت نباشی... خب؟
یوجین: باشه
تهیونگ: از مامانتم نباید دور بشی... یادت میمونه؟
یوجین: میمونه...
ا/ت اومد... با سرعت دوید و بغلش کرد...
-مامیییی
ا/ت: دخترم... دختر قشنگم... کجا بودی؟... خیلی ترسیدم....
یوجین با ناراحتی نگاهی به ا/ت انداخت و گفت: مامی خیلی ترسیدم... فک کردم رفتی
ا/ت : نه پرنسس من... من هیچوقت بدون تو جایی نمیرم... هیچوقت...
تهیونگ وقتی نگرانی و ترس بیش از حد ا/ت رو دید آروم گفت: ا/ت... آروم باش لطفا...
ا/ت خشمگین به تهیونگ نگاه کرد... نمیخواست جلوی یوجین واکنش بدی نشون بده که یوجین بترسه...
دست بچه رو گرفت و گفت: دیگه بهتره بریم عزیزم... اندازه کافی بازی کردی
یوجین: مامی خواهش میکنم نریم... یه ذره بازی کردم... تهیونگ گفته برام بادکنک و خوراکی میخره... بازم بازی میکنم....
تهیونگ رو به ا/ت گفت: تقصیر من بود... بزار یوجین یکم دیگه بازی کنه... باید اون حس بدشو ازش دور کنیم... نمیخوام اینطوری بره خونه... اگه همینطوری ببریش هیچوقت اون خاطره بد رو فراموش نمیکنه...
ا/ت کلافه بود... نفس عمیقی کشید...
ا/ت: فقط بخاطر یوجین!
تهیونگ: عالیه...
یوجین بالا پایین پرید و دست میزد...
یوجین: هوراااااااا... بادکنک میخواممممم.... دوباره به سمت اون مرد که بادکنک میفروخت دوید... این بار تهیونگ دنبالش رفت...
************************
ا/ت توی شلوغی پارک اینور و اونور میرفت...
ا/ت با عصبانیت به سمتش رفت...
چشماش از نگرانی برای یوجین تَر شده بود... ولی از دست تهیونگ عصبانی بود و اخم کرده بود... با غضب گفت: بچم کجاس!!!! تقصیر تو بود! دو دقیقه نتونستی مراقبش باشی!!...
تهیونگ توی دلش به ا/ت حق میداد... هیچی نگفت... فقط از ا/ت فاصله گرفت و به سمتی دوید تا دنبال یوجین بگرده...
ا/هم به سمت دیگه ی پارک رفت....
خیلی شلوغ بود... همه جا پر از بچه ها و خانوادشون بود...
هم خودش و هم ا/ت سر در گم و نگران دور خودشون میگشتن... ا/ت برگشت پیش تهیونگ...
خیلی مشوش و ناراحت بود...
-پیداش نکردی؟...
تهیونگ دستاشو با نگرانی به پاش زد و گفت: نه!
ا/ت: نکنه بچمو دزدیدن!
تهیونگ: نه... اینطور نیست... حتما همین اطرافه... ما رو گم کرده... پیداش میکنم
ا/ت: زود باش!...
**********
ا/ت به قسمتایی از پارک رفت که کسی اون اطراف نبود... از بس ترسیده و نگران بود میخواست همه جا رو بگرده که مطمئن بشه...
******
تهیونگ از پیش وسایل بازی دور شد... به سمت غرفه هایی رفت که خوراکی داشتن...
وقتی داشت میدوید و چشم میگردوند یه مرد دید که بادکنک میفروخت... بادکنکای زیادی داشت... یه بچه کنارش بود...
با دیدن اون دختر بچه سمتش دوید...
وقتی نزدیکش رسید متوجه شد یوجینه...
بلند صداش زد: یوجیناااا...
یوجین برگشت سمتش و با دیدن تهیونگ دوید...
تهیونگ رو زمین زانو زد و آغوششو باز کرد... یوجین توی بغلش پرید....
داشت گریه میکرد....
تهیونگ: پرنسس کوچولو کجا رفتی؟ خیلی نگرانت شدیم...
یوجین گریه میکرد... به تهیونگ نگاه کرد و گفت: میخواستم برام بادکنک بگیرین... ولی هرچی دنبالتون گشتم پیداتون نکلدم... فک کلدم رفتین تنهام گذاشتین...
تهیونگ نوازشش کرد تا آروم بشه...
تهیونگ: نترس عزیزم... تموم شد... چیزی نیست...
یوجین لباش آویزون شده بود... با انگشتای کوچیکش اشکای خودشو پاک میکرد... پرسید:
مامی کجاس؟...
تهیونگ از بس دستپاچه شده بود و نگران یوجین بود کاملا فراموش کرده بود ا/ت رو باخبر کنه.... داشت از نگرانی دق میکرد...
اطرافشو نگاه کرد بلکه ا/ت رو ببینه... اما نبود... گوشیشو از جیبش درآورد و همزمان که شمارشو میگرفت به یوجین گفت: الان زنگمیزنم بیاد پیشمون...
********************
ا/ت وحشتزده شده بود... دیگه تمام تحملشو از دست داده بود... به محض اینکه صدای گوشیشو شنید بیرونش آورد و با دیدن اسم تهیونگ سریع جواب داد:
-بله؟
تهیونگ: یوجینو پیدا کردم... بیا
-جدی میگی؟ کجایی؟
تهیونگ: بیا نزدیک در خروجی... جلوی اولین غرفه منتظریم...
گوشیشو توی جیبش گذاشت و دوید... انقدر صبر نداشت که تا اونجا رو راه بره... با نهایت سرعتش میدوید...
*********************
یوجین دیگه تقریبا ترسش ریخته بود... کمی آروم گرفته بود... تهیونگ داشت آرومش میکرد... روی موهاش دست کشید و گفت: الانبرات بادکنک میگیرم... کلی هم خوراکی و غذای خوشمزه میخوریم... به شرطی که دیگه ناراحت نباشی... خب؟
یوجین: باشه
تهیونگ: از مامانتم نباید دور بشی... یادت میمونه؟
یوجین: میمونه...
ا/ت اومد... با سرعت دوید و بغلش کرد...
-مامیییی
ا/ت: دخترم... دختر قشنگم... کجا بودی؟... خیلی ترسیدم....
یوجین با ناراحتی نگاهی به ا/ت انداخت و گفت: مامی خیلی ترسیدم... فک کردم رفتی
ا/ت : نه پرنسس من... من هیچوقت بدون تو جایی نمیرم... هیچوقت...
تهیونگ وقتی نگرانی و ترس بیش از حد ا/ت رو دید آروم گفت: ا/ت... آروم باش لطفا...
ا/ت خشمگین به تهیونگ نگاه کرد... نمیخواست جلوی یوجین واکنش بدی نشون بده که یوجین بترسه...
دست بچه رو گرفت و گفت: دیگه بهتره بریم عزیزم... اندازه کافی بازی کردی
یوجین: مامی خواهش میکنم نریم... یه ذره بازی کردم... تهیونگ گفته برام بادکنک و خوراکی میخره... بازم بازی میکنم....
تهیونگ رو به ا/ت گفت: تقصیر من بود... بزار یوجین یکم دیگه بازی کنه... باید اون حس بدشو ازش دور کنیم... نمیخوام اینطوری بره خونه... اگه همینطوری ببریش هیچوقت اون خاطره بد رو فراموش نمیکنه...
ا/ت کلافه بود... نفس عمیقی کشید...
ا/ت: فقط بخاطر یوجین!
تهیونگ: عالیه...
یوجین بالا پایین پرید و دست میزد...
یوجین: هوراااااااا... بادکنک میخواممممم.... دوباره به سمت اون مرد که بادکنک میفروخت دوید... این بار تهیونگ دنبالش رفت...
************************
۱۸.۵k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.