یونگی: هیچی
یونگی: هیچی
کوک: مرض
یونگی: امم متاسفم ولی من امروز دوباره باید برگردم امریکا امید وارم همدیگه را دوباره ببینیم
کوک: یااا تو که امروز اومدی کره جون من بمون
یونگی: نه نمیشه خیلی کار دارم من میرم پیش خواهرم بعد از اونجا میرم
کوک: امم باش دیگه نمیتونم جلوتو بگیرم پس
مراقب باش
یونگی: باش من دیگه میرم
کوک: یکم دیگه میموندی
یونگی: دیرم میشه
کوک •: باش
ویو کوک
یه سوال ذهنمو مشغول کرد
اسم خواهرش چیه نکنه خواهرش همون مین ا.ت باشه
نه بابا اگه بود یونگی بهم میگفت
ویو ا.ت
خب فردا چیکار کنم راستی امروز باید برم محل قرار
رفتم یه نیم تنه مشکی به یه شلوار دمپا کش پوشیدم عکسشو میذارم( اسلاید 2)
رفتم
ا.ت: خب خب کی اینجاست
یه جاسوس توی نگهبانای من
اصلحه را گذاشتم رو سرش گفت باشه غلط
کردم مین یونگی فهمیدم داره دروغ میگه
بهش گفتم راستشو بگو مرتیکه
گفت باشع
چانگ جوون
ا.ت خب پس دیگه نیازت ندارم یک تیر حرومش کردم و رفتم خونه یونگی را دیدم پریدم بغلش
رو کرد بهم گفت تو چرا لباسات خونیه
ا.ت: امم فکر کنم شغلمو یادت رفته
یونگی: یادم نبود
ا.ت: داداشی
یونگی: باز چی میخوای
ا.ت: امم چانگ جوون
یونگی: بزرگ ترین مافیای زنی ولی از من کمک میخوای
ا.ت: خب اره منم سختمه
یونگی: باش ولی من چند ساعت دیگه میرم
ا.ت: یاااااااااااااااا
بمون دیگه
یونگی: نه
ا.ت خیلی بدی
یونگی: میدونم منم دوست دارم(خنده)
ا.ت: خنده
یونگی: خب بیا بریم کمکت
ا.ت: باش
از زبان راوی
یونگی کمک ا.ت کرد بعد رفت امریکا
کوک نقشع میریزه یجوری ا.ت گیر بیاره
و ا.ت بد بخت از همه چیز بی خبره
کوک: مرض
یونگی: امم متاسفم ولی من امروز دوباره باید برگردم امریکا امید وارم همدیگه را دوباره ببینیم
کوک: یااا تو که امروز اومدی کره جون من بمون
یونگی: نه نمیشه خیلی کار دارم من میرم پیش خواهرم بعد از اونجا میرم
کوک: امم باش دیگه نمیتونم جلوتو بگیرم پس
مراقب باش
یونگی: باش من دیگه میرم
کوک: یکم دیگه میموندی
یونگی: دیرم میشه
کوک •: باش
ویو کوک
یه سوال ذهنمو مشغول کرد
اسم خواهرش چیه نکنه خواهرش همون مین ا.ت باشه
نه بابا اگه بود یونگی بهم میگفت
ویو ا.ت
خب فردا چیکار کنم راستی امروز باید برم محل قرار
رفتم یه نیم تنه مشکی به یه شلوار دمپا کش پوشیدم عکسشو میذارم( اسلاید 2)
رفتم
ا.ت: خب خب کی اینجاست
یه جاسوس توی نگهبانای من
اصلحه را گذاشتم رو سرش گفت باشه غلط
کردم مین یونگی فهمیدم داره دروغ میگه
بهش گفتم راستشو بگو مرتیکه
گفت باشع
چانگ جوون
ا.ت خب پس دیگه نیازت ندارم یک تیر حرومش کردم و رفتم خونه یونگی را دیدم پریدم بغلش
رو کرد بهم گفت تو چرا لباسات خونیه
ا.ت: امم فکر کنم شغلمو یادت رفته
یونگی: یادم نبود
ا.ت: داداشی
یونگی: باز چی میخوای
ا.ت: امم چانگ جوون
یونگی: بزرگ ترین مافیای زنی ولی از من کمک میخوای
ا.ت: خب اره منم سختمه
یونگی: باش ولی من چند ساعت دیگه میرم
ا.ت: یاااااااااااااااا
بمون دیگه
یونگی: نه
ا.ت خیلی بدی
یونگی: میدونم منم دوست دارم(خنده)
ا.ت: خنده
یونگی: خب بیا بریم کمکت
ا.ت: باش
از زبان راوی
یونگی کمک ا.ت کرد بعد رفت امریکا
کوک نقشع میریزه یجوری ا.ت گیر بیاره
و ا.ت بد بخت از همه چیز بی خبره
۶.۱k
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.