Part 28
Part 28
( سئول ساعت 30/:9 صبح )
صبح شد همون روز زیبا که برای اون دونفر بهترین روز زندگی شون بود
ات تویه بغله تهیونگ خوابیده اون دونفر تو خواب زیبایشون بودن
جونکوک وقتی چشماشو باز کرد دید که تهیونگ رویه تشکش نیست نشست سره تشکش وقتی ات و تهیونگ رو دید با صدای خیلی بلند داد زد
جونکوک : واییییییی چشمام درست میبینن
با صدای جونکوک جیمین و شوگا بیدار شدن و نشستن
ات تکونی خوردن وقتی دید که همه دارن نگاهشون میکنن
زود خواست بلند شه اما تهیونگ دستاشو دوره کمرش حلقه کرد و نزاشت ات بلند شه
شوگا شکه و با تعجب گفت
شوگا : اینجا چخبره
ات زود دستای تهیونگ رو از کمرش برداشت و نشست تهیونگ هم چشماشو باز کرد و
شوگا باز حرفش رو تکرار کرد
شوگا : اینجا چخبره
ات : ما م ...من
تهیونگ : ما همدیگه رو دوست داریم
شوگا روکرد به ات و گفت
شوگا : این حقیقت داره
ات : ا آره
شوگا با عصبانیتی که کسی متوجه اش نشد از تشکش بلند شد و رفت
جونکوک : من گفتم که یه چیزیه
جیمین : خیلی خوشحالم دیگه نمیخواد از اینجا بری آبجی
تهیونگ : تا وقتی فامیلی مو ندم بهش نمیزارم بره
جونکوک : اووووو پس عروسی داریم
تهیونگ : آره بزودی
ات با خجالت گفت
ات : خوب پاشید تا من تشک هارو جمع کنم
جونکوک : پاشو جیمین آماده شو باید بریم کمپانی
جیمین : باشه
جیمین و جونکوک رفتن تو اتاقشون اما تهیونگ نرفت ات خواست بلند شه اما تهیونگ دستشو گرفت و هولش داد به سمته تشک و روش خیمه زد
ات : تهیونگ چیکار میکنی الان یکی میبینه
تهیونگ : بزار ببینن مگه جرمه که عشقه خودمو ببوسم
ات : نمیشه الان یکی میبینه
تهیونگ صورت اش رو نزدیک صورته ات کرد تا حدیکه نیم سانت فاصله داشتن
صدای جونکوک و جیمین شد ات زود تهیونگ رو هول داد و بلند شد و مشغول جم کردنه تشک ها شد
تهیونگ خنده ای کرد و بلند شد رفت سمته اتاقش
ات تشک ها رو جمع کرد و به سمته آشپزخونه رفت
بعد از درست کردنه صبحانه ساده صبحانه رو رویه میز چید جیمین و جونکوک و تهیونگ اومدن اما شوگا نبود
ات : شوگا چرا نیااومد
جونکوک : اون زوتر رفت کمپانی
ات : اها باشه
صبحانه رو که خوردن بلند شدن تا برن رفتن سمته در ات تا در همراه شون رفت
تهیونگ هردو دستای ات رو تویه دستاش گرفت
تهیونگ : عشقه زندگیم الان میرم اما زود برمیگردم
ات : باشه عشقم
تهیونگ صورتش رو نزدیکه صورته ات کرد و کنجه لبه ات رو بوسید
جونکوک زود چشمای جیمین رو با دستاش بست
ات خنده ای کرد و گونه یه تهیونگ رو بوسید
ات : خداحافظ عشقم
جیمین دستای جونکوک رو از رویه چشماش برداشت و گفت
جیمین : مگه من بچم
جونکوک : آره .....
( سئول ساعت 30/:9 صبح )
صبح شد همون روز زیبا که برای اون دونفر بهترین روز زندگی شون بود
ات تویه بغله تهیونگ خوابیده اون دونفر تو خواب زیبایشون بودن
جونکوک وقتی چشماشو باز کرد دید که تهیونگ رویه تشکش نیست نشست سره تشکش وقتی ات و تهیونگ رو دید با صدای خیلی بلند داد زد
جونکوک : واییییییی چشمام درست میبینن
با صدای جونکوک جیمین و شوگا بیدار شدن و نشستن
ات تکونی خوردن وقتی دید که همه دارن نگاهشون میکنن
زود خواست بلند شه اما تهیونگ دستاشو دوره کمرش حلقه کرد و نزاشت ات بلند شه
شوگا شکه و با تعجب گفت
شوگا : اینجا چخبره
ات زود دستای تهیونگ رو از کمرش برداشت و نشست تهیونگ هم چشماشو باز کرد و
شوگا باز حرفش رو تکرار کرد
شوگا : اینجا چخبره
ات : ما م ...من
تهیونگ : ما همدیگه رو دوست داریم
شوگا روکرد به ات و گفت
شوگا : این حقیقت داره
ات : ا آره
شوگا با عصبانیتی که کسی متوجه اش نشد از تشکش بلند شد و رفت
جونکوک : من گفتم که یه چیزیه
جیمین : خیلی خوشحالم دیگه نمیخواد از اینجا بری آبجی
تهیونگ : تا وقتی فامیلی مو ندم بهش نمیزارم بره
جونکوک : اووووو پس عروسی داریم
تهیونگ : آره بزودی
ات با خجالت گفت
ات : خوب پاشید تا من تشک هارو جمع کنم
جونکوک : پاشو جیمین آماده شو باید بریم کمپانی
جیمین : باشه
جیمین و جونکوک رفتن تو اتاقشون اما تهیونگ نرفت ات خواست بلند شه اما تهیونگ دستشو گرفت و هولش داد به سمته تشک و روش خیمه زد
ات : تهیونگ چیکار میکنی الان یکی میبینه
تهیونگ : بزار ببینن مگه جرمه که عشقه خودمو ببوسم
ات : نمیشه الان یکی میبینه
تهیونگ صورت اش رو نزدیک صورته ات کرد تا حدیکه نیم سانت فاصله داشتن
صدای جونکوک و جیمین شد ات زود تهیونگ رو هول داد و بلند شد و مشغول جم کردنه تشک ها شد
تهیونگ خنده ای کرد و بلند شد رفت سمته اتاقش
ات تشک ها رو جمع کرد و به سمته آشپزخونه رفت
بعد از درست کردنه صبحانه ساده صبحانه رو رویه میز چید جیمین و جونکوک و تهیونگ اومدن اما شوگا نبود
ات : شوگا چرا نیااومد
جونکوک : اون زوتر رفت کمپانی
ات : اها باشه
صبحانه رو که خوردن بلند شدن تا برن رفتن سمته در ات تا در همراه شون رفت
تهیونگ هردو دستای ات رو تویه دستاش گرفت
تهیونگ : عشقه زندگیم الان میرم اما زود برمیگردم
ات : باشه عشقم
تهیونگ صورتش رو نزدیکه صورته ات کرد و کنجه لبه ات رو بوسید
جونکوک زود چشمای جیمین رو با دستاش بست
ات خنده ای کرد و گونه یه تهیونگ رو بوسید
ات : خداحافظ عشقم
جیمین دستای جونکوک رو از رویه چشماش برداشت و گفت
جیمین : مگه من بچم
جونکوک : آره .....
۳۷۱
۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.