فراموشی* پارت9
اتسو: ای کلک داری میخندی؟
و شروع میکنه به قلقلک دادن چویا. چویا هی اصرار میکرد بس کنه ولی اتسوشی بیشتر قلقلک میداد. در اخر اتسوشی دیگه از خنده خسته میشه و نمیتونه ادامه بده و چویا از شدت خنده اشک تو چشاش جمع میشه. همه با دیدن خنده های چویا حس خیلی خوب و عجیبی بهشون دست داد.
اکو: میگم چی شد که همگی باهم بیرون اومدید؟
کونیکیدا: خوب همه به استراحت نیاز داشتن به خاطر همین همه بیرون اومدیم.
کیوکا: ولی کونیکیدا سان شما هنوز قصد داشتین اژانس بمونین و کار کنین.
یوسانو: خب نظرتون چیه باهم بریم سوار ترن هوایی بشیم؟
تانیزاکی: فکر خوبیه
کیوکا: بریم
اتسو: شما نمیاید چویا سان!
چویا: مـ.. من.. خب.. میدونید... من... از... ترن.. میترسم!
اتسو: درک ـتون میکنم اخه منم میترسم. عیبی نداره شما همینجا بمونید ما زود برمیگردیم.
یوسانو: من پیش چویا میمونم.
چویا: خیلی ازتون ممنونم.
کونیکیدا و اکو میرن روی یه صندل میشینن چون باهم کار دارن یوسانو هم پیش چویا میمونه.
یوسانو: خب حالا چیکار کنیم؟... اها! من میرم کِرپ بگیرم همینجا منتظر باش.
یوسانو یه قدمم برنداشته بود که چویا از استین لباس یوسانو میگیره و میگه: من.. نمیخوام.
یوسانو: چرا؟.. برات میگیرم خیلی وقته که همچین چیزی نخوردی پس برات میگیرم.
و بعد میره که گرپ بگیره.
چویا داشت به ترن هوایی نگاه میکرد که یه مرد اونو صدا زد.
_هی پسر مو هویجی!
سر شو به سمت اون صدا چرخوند و با مردی که یه کلاه پشمی سرش بود مواجه شد.
چویا: بـ.. بله؟
؟: خیلی وقته که ندیدمت. شنیدم تصادف کردی و تو اون حادثه حافظه ـت رو از دست دادی.
چویا چیزی نمیگه و متعجب به اون مرد نگاه میکنه.
؟: خب بزار یه چیزی بهت بگم. اول از همه اسمم رو میگم. دوم، میگم که چه جور شخصی بودی مثل اخلاقت، رفتارت، شغلت و بقیه ی مشخصاتت.
خوب نظرت چیه؟ مطمعنم دلت میخواد بشنوی.
*از زبان چویا*
نمیدونستم اون مرد کیه ولی با حرفی که زد مشتاق شدم خودمو بشناسم اما یاد حرف اقا افتادم(چویا اینجا دازای رو اقا خطاب میکنه،ای جانم😍) اون گفته بود که نباید بفهمم چجور شخصی بودم پس گفتم: متاسفم.. ولی.. ولی نمیتونم به حرفتون گوش بدم.. نه دوست دارم بفهمم شما کی هستین نه دوست دارم بفهمم که چطور ادمی بودم.
خواست یه چیزی بگه که اون زن که با من خیلی مهربون بود اومد و گفت: هی چویا بفـ...
با دیدن اون مرد حرفشو قطع کرد و گفت: عوضی! اینجا چه غلطی میکنی؟
؟: هیچی! فقط اومدم به چویا جونم سر بزنم.
یوسانو: گوش بده ببین چی میگم فئودور اگه میخوای سر به تنت باشه دیگه به چویا نزدیک نشو. فهمیدی چی گفتم؟ اومدی زندگیشو نابود کردی حالا دوباره میخوای چیکار کنی؟
فئودور؟ پس اسم اون.. فئودور ـه
ادامه دارد...
بای👋🏻
و شروع میکنه به قلقلک دادن چویا. چویا هی اصرار میکرد بس کنه ولی اتسوشی بیشتر قلقلک میداد. در اخر اتسوشی دیگه از خنده خسته میشه و نمیتونه ادامه بده و چویا از شدت خنده اشک تو چشاش جمع میشه. همه با دیدن خنده های چویا حس خیلی خوب و عجیبی بهشون دست داد.
اکو: میگم چی شد که همگی باهم بیرون اومدید؟
کونیکیدا: خوب همه به استراحت نیاز داشتن به خاطر همین همه بیرون اومدیم.
کیوکا: ولی کونیکیدا سان شما هنوز قصد داشتین اژانس بمونین و کار کنین.
یوسانو: خب نظرتون چیه باهم بریم سوار ترن هوایی بشیم؟
تانیزاکی: فکر خوبیه
کیوکا: بریم
اتسو: شما نمیاید چویا سان!
چویا: مـ.. من.. خب.. میدونید... من... از... ترن.. میترسم!
اتسو: درک ـتون میکنم اخه منم میترسم. عیبی نداره شما همینجا بمونید ما زود برمیگردیم.
یوسانو: من پیش چویا میمونم.
چویا: خیلی ازتون ممنونم.
کونیکیدا و اکو میرن روی یه صندل میشینن چون باهم کار دارن یوسانو هم پیش چویا میمونه.
یوسانو: خب حالا چیکار کنیم؟... اها! من میرم کِرپ بگیرم همینجا منتظر باش.
یوسانو یه قدمم برنداشته بود که چویا از استین لباس یوسانو میگیره و میگه: من.. نمیخوام.
یوسانو: چرا؟.. برات میگیرم خیلی وقته که همچین چیزی نخوردی پس برات میگیرم.
و بعد میره که گرپ بگیره.
چویا داشت به ترن هوایی نگاه میکرد که یه مرد اونو صدا زد.
_هی پسر مو هویجی!
سر شو به سمت اون صدا چرخوند و با مردی که یه کلاه پشمی سرش بود مواجه شد.
چویا: بـ.. بله؟
؟: خیلی وقته که ندیدمت. شنیدم تصادف کردی و تو اون حادثه حافظه ـت رو از دست دادی.
چویا چیزی نمیگه و متعجب به اون مرد نگاه میکنه.
؟: خب بزار یه چیزی بهت بگم. اول از همه اسمم رو میگم. دوم، میگم که چه جور شخصی بودی مثل اخلاقت، رفتارت، شغلت و بقیه ی مشخصاتت.
خوب نظرت چیه؟ مطمعنم دلت میخواد بشنوی.
*از زبان چویا*
نمیدونستم اون مرد کیه ولی با حرفی که زد مشتاق شدم خودمو بشناسم اما یاد حرف اقا افتادم(چویا اینجا دازای رو اقا خطاب میکنه،ای جانم😍) اون گفته بود که نباید بفهمم چجور شخصی بودم پس گفتم: متاسفم.. ولی.. ولی نمیتونم به حرفتون گوش بدم.. نه دوست دارم بفهمم شما کی هستین نه دوست دارم بفهمم که چطور ادمی بودم.
خواست یه چیزی بگه که اون زن که با من خیلی مهربون بود اومد و گفت: هی چویا بفـ...
با دیدن اون مرد حرفشو قطع کرد و گفت: عوضی! اینجا چه غلطی میکنی؟
؟: هیچی! فقط اومدم به چویا جونم سر بزنم.
یوسانو: گوش بده ببین چی میگم فئودور اگه میخوای سر به تنت باشه دیگه به چویا نزدیک نشو. فهمیدی چی گفتم؟ اومدی زندگیشو نابود کردی حالا دوباره میخوای چیکار کنی؟
فئودور؟ پس اسم اون.. فئودور ـه
ادامه دارد...
بای👋🏻
۱۲.۱k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.