𝗣𝗮𝗿𝘁⁵⁹
𝗣𝗮𝗿𝘁⁵⁹
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
تهیونگ: غلط کردی....اینو بده به من ببینم....با این بازیا فکر کردی همه چی تموم میشه یا منو از سر خودت وا میکنی؟
ا/ت: ولم کن....
دستم رو بقدری محکم پیچ داد که حس کردم الان استخونِ دستم دو تیکه میشه، از دردِ زیاد جیغ زدم.
نعره ی بلندی زد:
تهیونگ: بندازش ا/ت، دستتو پاره کردی احمق.
از درد زیاد مجبور شدم بندازمش،
تا شیشه رو انداختم سوزشِ عمیقی رو کف دستم حس کردم.
زدم زیر گریه و طولی نکشید که یهو با گرفتنِ موهام از پشت سر، منو پخش کرد روی تخت و خم شد روم.
توی چشمای اشکیم با عصبانیت و نفس زنان زمزمه کرد:
تهیونگ:حتی همه بفهمن من بازم دست از سرت بر نمیدارم...منو دیوونه ترم از این نکن...به پاتم،توام میمونی باهام....تا یکی دو سال دیگه با هم از اینجا میریم...
سرش رو که به سمت پایین خم کرد،توی صورتم،مشتی از بالا توی صورتش برخورد کرد و سنگینیش رو از روی تنم عقب کشید.
چشمای تارم رو به زور باز نگه داشتم و دیدمش...
همون آدمی بود که امروز با وجودِ سر سختیش و اخماش.
از من خواست درمورد زندگیم بهترین تصمیمم رو بگیرم، حتی اگه اون تصمیم، ازدواجِ موقت با آقای شوگا باشه.
دعواهاشون رو میدیدم و همین طور که روی زمین نشسته بودم و تو خودم جمع شده بودم زار میزدم..
تهیونگ داد میزد، عربده میکشید، جونگ کوک هم همینطور و انگار خیلی زودتر وارد خونه شده بود و تمام حرفای منو تهیونگ رو شنیده بود که هر بار به تهیونگ مُشت میزد با عصبانیت نعره میکشید:
جونگ کوک: تو جین و کُشتی نامَرد.
دستم مقابلِ چشمام خونریزی میکرد.
چشمام سنگین شدن... صداها و شلوغی های هر دو پسرِ توی اتاقم کم کم برام گنگ و محو شدن تا لحظه ای که میون هق هق و گریه هام دیگه هیچ صدایی به گوشم نرسید....
☆☆☆
•پارت پنجاه و نهم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
تهیونگ: غلط کردی....اینو بده به من ببینم....با این بازیا فکر کردی همه چی تموم میشه یا منو از سر خودت وا میکنی؟
ا/ت: ولم کن....
دستم رو بقدری محکم پیچ داد که حس کردم الان استخونِ دستم دو تیکه میشه، از دردِ زیاد جیغ زدم.
نعره ی بلندی زد:
تهیونگ: بندازش ا/ت، دستتو پاره کردی احمق.
از درد زیاد مجبور شدم بندازمش،
تا شیشه رو انداختم سوزشِ عمیقی رو کف دستم حس کردم.
زدم زیر گریه و طولی نکشید که یهو با گرفتنِ موهام از پشت سر، منو پخش کرد روی تخت و خم شد روم.
توی چشمای اشکیم با عصبانیت و نفس زنان زمزمه کرد:
تهیونگ:حتی همه بفهمن من بازم دست از سرت بر نمیدارم...منو دیوونه ترم از این نکن...به پاتم،توام میمونی باهام....تا یکی دو سال دیگه با هم از اینجا میریم...
سرش رو که به سمت پایین خم کرد،توی صورتم،مشتی از بالا توی صورتش برخورد کرد و سنگینیش رو از روی تنم عقب کشید.
چشمای تارم رو به زور باز نگه داشتم و دیدمش...
همون آدمی بود که امروز با وجودِ سر سختیش و اخماش.
از من خواست درمورد زندگیم بهترین تصمیمم رو بگیرم، حتی اگه اون تصمیم، ازدواجِ موقت با آقای شوگا باشه.
دعواهاشون رو میدیدم و همین طور که روی زمین نشسته بودم و تو خودم جمع شده بودم زار میزدم..
تهیونگ داد میزد، عربده میکشید، جونگ کوک هم همینطور و انگار خیلی زودتر وارد خونه شده بود و تمام حرفای منو تهیونگ رو شنیده بود که هر بار به تهیونگ مُشت میزد با عصبانیت نعره میکشید:
جونگ کوک: تو جین و کُشتی نامَرد.
دستم مقابلِ چشمام خونریزی میکرد.
چشمام سنگین شدن... صداها و شلوغی های هر دو پسرِ توی اتاقم کم کم برام گنگ و محو شدن تا لحظه ای که میون هق هق و گریه هام دیگه هیچ صدایی به گوشم نرسید....
☆☆☆
•پارت پنجاه و نهم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
۸.۳k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.