عشق دردناک پارت64
جکسون کلافه گفت
جکسون:هی جونگکوک من پلیسم نه مافیا تازه اینکه اگه پدر ا.ت بفهمه تعقیبش میکنیم ازمون شکایت میکنه و ما هم که مجوزی نداریم پس به ضررمون تموم میشه
جونگکوک:خب مجوز بگیر که یه وقت اگه فهمید ...
حرفم قطع کرد
جکسون:اون وقت به چه دلیل اون که خلافکار نیست ما دنبال دخترشیم اونم گم شده دزد نیست که جونگکوک به خودت بیا
میدونستم اینم ابی ازش گرم نمیشه تا الانم که کمک کرده زیاد بوده
جونگکوک:باشه پس ممنون
خواست حرفی بزنه که قطع کردم بهتره خودم چند نفر بزارم تعقیبش کنن اینطوری بهترم هست....
(دو ماه بعد)
..... ا.ت
دیگه شکمم بالا اومده بود و یکم کارکردن برام سخت بود خداروشکر کسی پیدام نکرده بود اما مواد غذایی دیگه تموم شده بود وباید یه فکری میکردم این چند وقت هم بعضی زوز ها همسایه ها چون فکر میکردن یه زن حا.مله تنهام بزام غذا میاوردن ...هنوز اون یکم پولی که از کیف پول جونگکوک برداشته بودم رو داشتم باید باهاش یه چیزایی میخریدم با خسته گی پاشدم از خونه زدم بیرون رفتم بازار و یکم میوه و مواد غذایی برا خودم خریدم و برگشتم جلو در یه ماشین بود بهش توجه نکردم چون این اطراف همسایه های زیادی بودن رفتم داخل اما همین که وارد خونه شدم بادیدن پدرم هر دو تعجب کردیم من خشکم زده بود
پ.ا: ا...ا.ت...د..خترم...تو..اینجا؟!
ا.ت:....پ...د.....پدر؟!
پدرم سرسع به سمتم اومد و بغلم کرد
پ.ا:دخترم ا.ت کجا بودی.....معذرت میخوام منو ببخش
با اینکه همه اتفاقات زندگیمون تقسیر پدرم بود و خیلی ازش دلخور بودم اما منم محکم بغلش کرد و شروع کردم به گریه کردن اونم رو مواهام نوازش میکرد
*****
همه چیز رو برا پدرم تعریف کردم و اون خیلی عصبی شد و اسراز کرد که برم پیشش زندگی کنم اما قبول نکردم و به جاش پدرم بهم پول داد و گفت هرچی لازم دتشتم بهش بگم منم مجبوراً قبول کردم یک ساعتی میشد که پدر رفته بود که زنگ در به صدا در اومد متعجب شدم شاید چیزی فراموش کرده باشه پا شدم به سمت در رفتم در رو باز کردم اما همین که دیدمش دلم ریخت اما سریع خواستم در رو ببندم که پاش رو لای در گذاشت هر چقد هل دادم اما زور من و زور اون چی با یه هل کوچیک در باز شد و اومد یه جوری نگاهم میکرد نمیتونستم چشماش رو بخونم پر از خشم ، پر از نگرانی، پر از دلتنگی ویا شایدم عشق...!
زیر چشم هاش گود افتاده بود و یکم لاغر شده بود....
خواست بهم نزدیک شه که جیغ زدم
ا.ت:بهم نزدیک نشو عو.ضیییییی
اما این بار اون بود که عربده زد که چهار ستون خونه باهاش لرزید
جونگکوک:که فرار میکنییییی ارهههههه میدونی چقدر دنبالت گشتممم میخواییی دیونم کنییییی
کم نیا وردم و بازم جیغ زدم
ا.ت:......
جکسون:هی جونگکوک من پلیسم نه مافیا تازه اینکه اگه پدر ا.ت بفهمه تعقیبش میکنیم ازمون شکایت میکنه و ما هم که مجوزی نداریم پس به ضررمون تموم میشه
جونگکوک:خب مجوز بگیر که یه وقت اگه فهمید ...
حرفم قطع کرد
جکسون:اون وقت به چه دلیل اون که خلافکار نیست ما دنبال دخترشیم اونم گم شده دزد نیست که جونگکوک به خودت بیا
میدونستم اینم ابی ازش گرم نمیشه تا الانم که کمک کرده زیاد بوده
جونگکوک:باشه پس ممنون
خواست حرفی بزنه که قطع کردم بهتره خودم چند نفر بزارم تعقیبش کنن اینطوری بهترم هست....
(دو ماه بعد)
..... ا.ت
دیگه شکمم بالا اومده بود و یکم کارکردن برام سخت بود خداروشکر کسی پیدام نکرده بود اما مواد غذایی دیگه تموم شده بود وباید یه فکری میکردم این چند وقت هم بعضی زوز ها همسایه ها چون فکر میکردن یه زن حا.مله تنهام بزام غذا میاوردن ...هنوز اون یکم پولی که از کیف پول جونگکوک برداشته بودم رو داشتم باید باهاش یه چیزایی میخریدم با خسته گی پاشدم از خونه زدم بیرون رفتم بازار و یکم میوه و مواد غذایی برا خودم خریدم و برگشتم جلو در یه ماشین بود بهش توجه نکردم چون این اطراف همسایه های زیادی بودن رفتم داخل اما همین که وارد خونه شدم بادیدن پدرم هر دو تعجب کردیم من خشکم زده بود
پ.ا: ا...ا.ت...د..خترم...تو..اینجا؟!
ا.ت:....پ...د.....پدر؟!
پدرم سرسع به سمتم اومد و بغلم کرد
پ.ا:دخترم ا.ت کجا بودی.....معذرت میخوام منو ببخش
با اینکه همه اتفاقات زندگیمون تقسیر پدرم بود و خیلی ازش دلخور بودم اما منم محکم بغلش کرد و شروع کردم به گریه کردن اونم رو مواهام نوازش میکرد
*****
همه چیز رو برا پدرم تعریف کردم و اون خیلی عصبی شد و اسراز کرد که برم پیشش زندگی کنم اما قبول نکردم و به جاش پدرم بهم پول داد و گفت هرچی لازم دتشتم بهش بگم منم مجبوراً قبول کردم یک ساعتی میشد که پدر رفته بود که زنگ در به صدا در اومد متعجب شدم شاید چیزی فراموش کرده باشه پا شدم به سمت در رفتم در رو باز کردم اما همین که دیدمش دلم ریخت اما سریع خواستم در رو ببندم که پاش رو لای در گذاشت هر چقد هل دادم اما زور من و زور اون چی با یه هل کوچیک در باز شد و اومد یه جوری نگاهم میکرد نمیتونستم چشماش رو بخونم پر از خشم ، پر از نگرانی، پر از دلتنگی ویا شایدم عشق...!
زیر چشم هاش گود افتاده بود و یکم لاغر شده بود....
خواست بهم نزدیک شه که جیغ زدم
ا.ت:بهم نزدیک نشو عو.ضیییییی
اما این بار اون بود که عربده زد که چهار ستون خونه باهاش لرزید
جونگکوک:که فرار میکنییییی ارهههههه میدونی چقدر دنبالت گشتممم میخواییی دیونم کنییییی
کم نیا وردم و بازم جیغ زدم
ا.ت:......
۳۴.۳k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.