فیک زجرو عشق :)
فیک زجرو عشق :)
پارت ۳
ویو ا/ت
زنگ مدرسه رو که زدن بدو بدو داشتم میرفتم که به اتوبوس برسم که یکی از پشت منو صدا کرد
لیا : ا/ت ووااایساا کارت دارم
ا/ت: برگشتم پشتم نگاه کردم دیدم لیا دوست داشتم برم کلا با این حال نمیکردم ولی خب وایسادم ببینم چی میگه
ا/ت : هوممم چیه چیکارم داری ؟
لیا: امشب تولدمه خیلی دوست دارم توهم بیایی آخه کسی نیست که بیاد میشه لطفا بیاییی
تازه به لطف خواهرم باید تهیونگ جونگکوک یونجی یونا دعوت کنم
ا/ت: تا اونجایی که من فهمیدم تو از اونا بدت میاد چون اذیتت میکنن پس چرا دعوتشون کردی ؟
لیا : آخه خواهرم با داداش تهیونگ دوسته و خب خواهرم گفته که اونارو هم دعوت کنم منم نمیتونم رو حرفش حرف بزارم
ا/ت: خب مطمئنی اونا میان بهشون گفتی ؟
لیا: آره زنگ تفریح بهشون گفتم هم سخرم کردن هم گفتن میان :|
ا/ت: خب اگه اونا هستن منم میام
لیا: واییی مرسی پس شب میبینمت خدافظ :))))))
ویو ا/ت
از همین الان به فکر این بودم که لباس چی بپوشم خب عموم که پول نمیده من لباس بخرم پس مجبورم به داداشم بگم اون میده حتما بعدز ۱۰ دیقه رسیدم خونمون وقتی که وارد شدم نه سلام کردم نه چیزی سعری میخواستم بمر سراغ یونگی که زن عموم گفت ...
زن عمو ا/ت: کجا کجا وایسا ببینم تو هروقت از مدرسه میایی مثل جنازه پرت میشی رو موبل چیشده که انقدر خوشحالی ؟
ویو ا/ت
میدونستم الان بگم میخام برم تولد دوستم صد درصد نمیزاشت پس به این فکر افتادم که بگم امشب قراره برم خونه دوستم درس بخونم
سرمو بالا گرفتم گفتم میخام برم خونه دوستم باهم درس بخونیم
دیگه نفهمیدم چی گفت همینجوری رفتم اتاق یونگی که دیدم خوابیده هروقت میام خوابه بزور بیدارش کردم و بهش گفتم که تولد دوستمه و ازش خواستم که بهم پول بده اونم قبول کرد کارتشو داد گفت ....
یونگی : بیا بگیر برو هر جور لباسی که میخای واسه خودت بخر فقط مامانم نفهمه باشه
ا/ت : بوسش کردم گفتم باشه حتما دوباره پله هارو رفتم پایین بدو بدو حتا زن عموم صدام کرد اما توجهی نکردم پر سرعت رفتم آخه بهونه دیگه اییی نداشتم که بیارم کجا دارم میرم وارد یه
خب بلخره یه مغازه پیدا کردم که لباسای قشنگی داشته باشه لباس رو انتخواب کردم و خریدمش اومدم بیرون که .....
هیم اومید وارم خوشتون اومده باشه 🌚🍷
شرط : ۱۰ لایک ۸ تا کامنت :)
پارت ۳
ویو ا/ت
زنگ مدرسه رو که زدن بدو بدو داشتم میرفتم که به اتوبوس برسم که یکی از پشت منو صدا کرد
لیا : ا/ت ووااایساا کارت دارم
ا/ت: برگشتم پشتم نگاه کردم دیدم لیا دوست داشتم برم کلا با این حال نمیکردم ولی خب وایسادم ببینم چی میگه
ا/ت : هوممم چیه چیکارم داری ؟
لیا: امشب تولدمه خیلی دوست دارم توهم بیایی آخه کسی نیست که بیاد میشه لطفا بیاییی
تازه به لطف خواهرم باید تهیونگ جونگکوک یونجی یونا دعوت کنم
ا/ت: تا اونجایی که من فهمیدم تو از اونا بدت میاد چون اذیتت میکنن پس چرا دعوتشون کردی ؟
لیا : آخه خواهرم با داداش تهیونگ دوسته و خب خواهرم گفته که اونارو هم دعوت کنم منم نمیتونم رو حرفش حرف بزارم
ا/ت: خب مطمئنی اونا میان بهشون گفتی ؟
لیا: آره زنگ تفریح بهشون گفتم هم سخرم کردن هم گفتن میان :|
ا/ت: خب اگه اونا هستن منم میام
لیا: واییی مرسی پس شب میبینمت خدافظ :))))))
ویو ا/ت
از همین الان به فکر این بودم که لباس چی بپوشم خب عموم که پول نمیده من لباس بخرم پس مجبورم به داداشم بگم اون میده حتما بعدز ۱۰ دیقه رسیدم خونمون وقتی که وارد شدم نه سلام کردم نه چیزی سعری میخواستم بمر سراغ یونگی که زن عموم گفت ...
زن عمو ا/ت: کجا کجا وایسا ببینم تو هروقت از مدرسه میایی مثل جنازه پرت میشی رو موبل چیشده که انقدر خوشحالی ؟
ویو ا/ت
میدونستم الان بگم میخام برم تولد دوستم صد درصد نمیزاشت پس به این فکر افتادم که بگم امشب قراره برم خونه دوستم درس بخونم
سرمو بالا گرفتم گفتم میخام برم خونه دوستم باهم درس بخونیم
دیگه نفهمیدم چی گفت همینجوری رفتم اتاق یونگی که دیدم خوابیده هروقت میام خوابه بزور بیدارش کردم و بهش گفتم که تولد دوستمه و ازش خواستم که بهم پول بده اونم قبول کرد کارتشو داد گفت ....
یونگی : بیا بگیر برو هر جور لباسی که میخای واسه خودت بخر فقط مامانم نفهمه باشه
ا/ت : بوسش کردم گفتم باشه حتما دوباره پله هارو رفتم پایین بدو بدو حتا زن عموم صدام کرد اما توجهی نکردم پر سرعت رفتم آخه بهونه دیگه اییی نداشتم که بیارم کجا دارم میرم وارد یه
خب بلخره یه مغازه پیدا کردم که لباسای قشنگی داشته باشه لباس رو انتخواب کردم و خریدمش اومدم بیرون که .....
هیم اومید وارم خوشتون اومده باشه 🌚🍷
شرط : ۱۰ لایک ۸ تا کامنت :)
۱۸.۵k
۱۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.