رویای اشنا part 32
ویو یونجی
فیلم تموم شد و نگاهی به ساعت انداختیم ساعت ۵ بود.
+خب الان باید بریم و مکان مورد نظر رو تزئین کنیم. ولی لباسامونو کجا بپوشیم؟
_لباسامونو همونجا تو ماشین عوض میکنیم
*اوکی
همون لحظه تهیونگ با کیونگ اومدن داخل و ماهم نقشمون رو عملی کردیم. من خودمو زدم به بی حالی.
☆ما میخواییم بریم جنگل.
+منم باهاتون میام😃
_یونجی تو چی؟
*امم من نمیام
÷یونجی حالت خوبه؟
*نه راستش یکم سرم درد میکنه شما برین
÷من پیش یونجی میمونم
٪خب پس ما میریم و زود میاییم😊
ویو جونگ هوان
هممون رفتیم اماده بشیم منم رفتم توی اتاق جونگ کوک و یه لباس پوشیدم و بعد جونگ کوک لباس پوشید(وقتی یکیشون لباس میپوشید اون یکی میرفت بیرون) منم یکم لوازم ارایشی برداشتم.
_جونگ هوان
+بله
_(یه لباس به هوان داد) این لباس رو اونجا بپوش
+ممنون خیلی قشنگه
_مثل تو(اروم)
+چی؟
_اممم هیچی خب دیگه بیا بریم منم اونجا این کت رو می پوشم خوبه؟
+اره خوبه🙂
رفتیم سوار ماشین شدیم و تهیونگ و یونگی جلو نشستن و کوک هم عقب پیش من نشست و کیونگ هم پیش یونجی موند. و به سمت مکان مورد نظر حرکت کردیم.
٪واییی استرس دارمممم
☆اروم باش تهیونگ باید خیلی خفن باشی.
_اره مطمئنم کیونگ ازت خوشش میاد مگه نه هوان
+چی؟ اره اره مطمئنم.
_(لبخند)
یکم بعد رسیدیم یه جایی که خیلی قشنگ بود و درخت ها دور تا دور مون بودن و خیلی هم از خونه دور نبود. شروع کردیم چیدت میز و صندلی و تزئین کردن. من داشتم روی یه درخت رو تزئین میکردم و رفته بودم بالای صندلی که یه دفعه داشتم میوفتادم.
چشمامو بستم و یه دفعه حس کردم تو بغل یکیم.جونگ کوک بود سریع اومدم بیرون از بغلش و گفتم.
+ممنون
_حواست باشه (لبخند)
+باشه
بعد چند مین کارمون تموم شد و یکی یکی رفتیم توی ماشین و لباسامون رو عوض کردیم و منم داشتم ارایش میکردم. هوا داشت تاریک میشد و زنگ زدیم به یونجی و بهش گفتیم که کیونگ رو بیار. منم نشستم روی یه صندلی و به ماه نگاه میکردم و کوک و شوگا هم داشتم به تهیونگ میگفتن که چجوری به کیونگ اعتراف کنه.
خیلی خوشحالم که زندگیم بهتر شده. بیشتر برای یونجی و کیونگ خوشحال بودم که تونستن از اون فضای بد یتیم خونه دور بشن، ولی یکم نگرانم که نکنه این خوشی زود تموم بشه و یه اتفاق بد بیوفته. من تو زندیگیم تجربه همچین خوشی نداشتم بت خاطر همین میترسم یه اتفاق بد بیوفته.
_حالت خوبه؟(کنار جونگ هوان نشست)
+اره خوبم
_چرا تو فکری؟
+میترسم
_از چی؟ چیزی یا کسی اذیتت کرده؟(نگران)
+نه میترسم یه اتفاق بد بیوفته
_نترس هیچ اتفاق بدی نمیوفته. ما مراقبتونیم
+مطمئن باشم؟
_اره ما حواسمون بهتون هست.
نمیدونم چرا یدفعه بغلش کردم. بغلش حس ارامش خاصی میداد
_...
ادامه پارت بعد💕
فیلم تموم شد و نگاهی به ساعت انداختیم ساعت ۵ بود.
+خب الان باید بریم و مکان مورد نظر رو تزئین کنیم. ولی لباسامونو کجا بپوشیم؟
_لباسامونو همونجا تو ماشین عوض میکنیم
*اوکی
همون لحظه تهیونگ با کیونگ اومدن داخل و ماهم نقشمون رو عملی کردیم. من خودمو زدم به بی حالی.
☆ما میخواییم بریم جنگل.
+منم باهاتون میام😃
_یونجی تو چی؟
*امم من نمیام
÷یونجی حالت خوبه؟
*نه راستش یکم سرم درد میکنه شما برین
÷من پیش یونجی میمونم
٪خب پس ما میریم و زود میاییم😊
ویو جونگ هوان
هممون رفتیم اماده بشیم منم رفتم توی اتاق جونگ کوک و یه لباس پوشیدم و بعد جونگ کوک لباس پوشید(وقتی یکیشون لباس میپوشید اون یکی میرفت بیرون) منم یکم لوازم ارایشی برداشتم.
_جونگ هوان
+بله
_(یه لباس به هوان داد) این لباس رو اونجا بپوش
+ممنون خیلی قشنگه
_مثل تو(اروم)
+چی؟
_اممم هیچی خب دیگه بیا بریم منم اونجا این کت رو می پوشم خوبه؟
+اره خوبه🙂
رفتیم سوار ماشین شدیم و تهیونگ و یونگی جلو نشستن و کوک هم عقب پیش من نشست و کیونگ هم پیش یونجی موند. و به سمت مکان مورد نظر حرکت کردیم.
٪واییی استرس دارمممم
☆اروم باش تهیونگ باید خیلی خفن باشی.
_اره مطمئنم کیونگ ازت خوشش میاد مگه نه هوان
+چی؟ اره اره مطمئنم.
_(لبخند)
یکم بعد رسیدیم یه جایی که خیلی قشنگ بود و درخت ها دور تا دور مون بودن و خیلی هم از خونه دور نبود. شروع کردیم چیدت میز و صندلی و تزئین کردن. من داشتم روی یه درخت رو تزئین میکردم و رفته بودم بالای صندلی که یه دفعه داشتم میوفتادم.
چشمامو بستم و یه دفعه حس کردم تو بغل یکیم.جونگ کوک بود سریع اومدم بیرون از بغلش و گفتم.
+ممنون
_حواست باشه (لبخند)
+باشه
بعد چند مین کارمون تموم شد و یکی یکی رفتیم توی ماشین و لباسامون رو عوض کردیم و منم داشتم ارایش میکردم. هوا داشت تاریک میشد و زنگ زدیم به یونجی و بهش گفتیم که کیونگ رو بیار. منم نشستم روی یه صندلی و به ماه نگاه میکردم و کوک و شوگا هم داشتم به تهیونگ میگفتن که چجوری به کیونگ اعتراف کنه.
خیلی خوشحالم که زندگیم بهتر شده. بیشتر برای یونجی و کیونگ خوشحال بودم که تونستن از اون فضای بد یتیم خونه دور بشن، ولی یکم نگرانم که نکنه این خوشی زود تموم بشه و یه اتفاق بد بیوفته. من تو زندیگیم تجربه همچین خوشی نداشتم بت خاطر همین میترسم یه اتفاق بد بیوفته.
_حالت خوبه؟(کنار جونگ هوان نشست)
+اره خوبم
_چرا تو فکری؟
+میترسم
_از چی؟ چیزی یا کسی اذیتت کرده؟(نگران)
+نه میترسم یه اتفاق بد بیوفته
_نترس هیچ اتفاق بدی نمیوفته. ما مراقبتونیم
+مطمئن باشم؟
_اره ما حواسمون بهتون هست.
نمیدونم چرا یدفعه بغلش کردم. بغلش حس ارامش خاصی میداد
_...
ادامه پارت بعد💕
۳.۳k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.