فیک جونگ کوک«زندگی پیچیده ی من» p17
*از زبان دونگ هیون*
من با لورا رفتبم دنبال کوک و آوردیمش، لورا خیلی اعصبانی بود و کوک هم سعی داشت آرومش کنه
رسیدیم خونه، لورا رفت توی اتاق کارش و برادرمم هم سرکار
بود
با جونگ کوک رفتم تو آشپزخونه
جونگ کوک: ای بابا، چرا همش دنبال منین شماها؟ اول هایون حالا هم شما عمو!
دونگ هیون: اومدم یه چیزی راجب هایون بهت بگم!
جونگ کوک: چه چیزی؟
در حین اب خوردم حرفمو زدم که اب پرید تو گلوش
دونگ هیون: حال هایون بد شد و بردیمش بیماذستان
با سرفه گفت: چـ...چی؟
دونک هیون: مثل اینکه گذشته ی بدی داشته که باعث شده کارش به بیمارستانم بکشه
جونگ کوک: الان... حالش... چطوره؟
دونگ هیون: خوبه بردیمش خونه! ولی جونگ کوک...
جونگ کوک: باز چیه عمو؟!
دونگ هیون: اونا انتخاب خوبی برا بادیگارد شدنن، قبولشون کن
جونگ کوک: اون دیگه به من ربط داره عمو! لطفا شما دخالت نکنین
دونگ هیون: هرجور راحتی عمو؛من فقط بهت پیشنهاد دادم
جونگ کوک: اها، من باید برم شرکت... پسرا الان میان جمع شیم و بحث کنیم
دونگ هیون: من میرسونمت
باهم رفتیم رسوندمش که یهو....
*از زبان هایون*
رفتم خونه و یونا اونی همش غر میزد که چرا اینقدر بیرون میری، بخاطر همین اذیت شدی و پات به بیمارستان کشیده شد... بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و دیدم ساعت 6 عصره
خیلی سریع کیفمو برداشتم که یونا اونی گفت
یونا: باز کجا میخوای بری؟
هایون: کارم واجبه، بخدا زود برمیگردم
یونا: اما....
نزاشتم ادامه ی حرفشو بزنه... سریع از خونه خارج شدم و با سرعت رفتم سمت شرکت، باید تا قبل از تعطیل شدن شرکت برسم... شاید یک درصد برگشته باشه!
رسیدم به شرکت، خواستم برم داخل که ماشین اقای دونگ هیون رو دیدم
یکم وایسادم که دیدم خودش و جونگ کوک از ماشین پیاده شدن....
با عجله رفتم سمتشون و سلام کردم
من با لورا رفتبم دنبال کوک و آوردیمش، لورا خیلی اعصبانی بود و کوک هم سعی داشت آرومش کنه
رسیدیم خونه، لورا رفت توی اتاق کارش و برادرمم هم سرکار
بود
با جونگ کوک رفتم تو آشپزخونه
جونگ کوک: ای بابا، چرا همش دنبال منین شماها؟ اول هایون حالا هم شما عمو!
دونگ هیون: اومدم یه چیزی راجب هایون بهت بگم!
جونگ کوک: چه چیزی؟
در حین اب خوردم حرفمو زدم که اب پرید تو گلوش
دونگ هیون: حال هایون بد شد و بردیمش بیماذستان
با سرفه گفت: چـ...چی؟
دونک هیون: مثل اینکه گذشته ی بدی داشته که باعث شده کارش به بیمارستانم بکشه
جونگ کوک: الان... حالش... چطوره؟
دونگ هیون: خوبه بردیمش خونه! ولی جونگ کوک...
جونگ کوک: باز چیه عمو؟!
دونگ هیون: اونا انتخاب خوبی برا بادیگارد شدنن، قبولشون کن
جونگ کوک: اون دیگه به من ربط داره عمو! لطفا شما دخالت نکنین
دونگ هیون: هرجور راحتی عمو؛من فقط بهت پیشنهاد دادم
جونگ کوک: اها، من باید برم شرکت... پسرا الان میان جمع شیم و بحث کنیم
دونگ هیون: من میرسونمت
باهم رفتیم رسوندمش که یهو....
*از زبان هایون*
رفتم خونه و یونا اونی همش غر میزد که چرا اینقدر بیرون میری، بخاطر همین اذیت شدی و پات به بیمارستان کشیده شد... بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و دیدم ساعت 6 عصره
خیلی سریع کیفمو برداشتم که یونا اونی گفت
یونا: باز کجا میخوای بری؟
هایون: کارم واجبه، بخدا زود برمیگردم
یونا: اما....
نزاشتم ادامه ی حرفشو بزنه... سریع از خونه خارج شدم و با سرعت رفتم سمت شرکت، باید تا قبل از تعطیل شدن شرکت برسم... شاید یک درصد برگشته باشه!
رسیدم به شرکت، خواستم برم داخل که ماشین اقای دونگ هیون رو دیدم
یکم وایسادم که دیدم خودش و جونگ کوک از ماشین پیاده شدن....
با عجله رفتم سمتشون و سلام کردم
۶.۰k
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.