فیک "سکوت"
فیک "سکوت"
پارت ۵ : صدات....گریه کردی؟؟!
چشمامو بستم و قطره اشک ریختم .
خندیدم و گفتم : نه ....دارم پیاز خورد میکنم...میسوزه .
اخرش بغض کردم و گلوم تحت فشار بود . مامان گفت : اها پس شام دارین فعلا . تلفن رو قطع کرد .
دیگه نمیدونم بعد این ثانیه چه اتفاقی میوفته .
یک دفعه سوزش بدی رو بازو چپم حس کردم . جیمین دوباره زد رو بازوم که قبل اینکه دستشو بالا بیاره دستشو گرفتم و خواستم کمربندو دربیارم ولی دستاش پرقدرت تر ازین حرفا بود . با همون دستش که گرفته بودم منو محکم پرت کرد که به کابینت خوردم و احساس کردم مهره کمرم به سمت شکمم رفته .سمتم اومد و از موهام منو گرفت و پرتم کرد زمین .
با کمربند دوبار محکم کوبوند به کمرم که گریه کردم و نتونستم مقاومت کنم .
موهامو گرفت و سرمو بالا اورد و گفت : اینم تقاصش بدبخت .
و ولم کرد و رفت تو اتاقش و محکم درو کوبوند .
رفتم تو اتاقم . ساعت سه شد که نشستم با باند فقط روی کمرم رو پوشوندم که خون تختو کثیف نکنه .
صدای ناله های جیمین میومد ولی بدرک برو بمیر .
رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم .
صبح با سوزش کمرم بیدار شدم . وقتی تختو نگا کردم کمی خون ریخته بود .رفتم پایین که متوجه شدم نیستش . زنگ در خورد . درو باز کردم .نایا بود .اومد تو خونه و گفت : اوو دختر چه خونه ای...چه کردی تو من : من؟؟؟نایا : اره..مگه نمیدونی ازدواجتون همه محله رو پر کرده من : هه...معلومه همه خوشحالن نایا : من خودم به هرچی فکر میکردم به عشق بین شما دوتا فکر نمیکردم..واقعا به هم میایین من : توام باور کردی؟؟این ازدواج بزوریه .
رفتم تو اتاقم که گفت : معلومه باور میکنم شما عاشق همید . رفتم تو اتاق که عصبی گفت : اینقدر عشقتو پنهان نکن من : ما عاشق هم نیستیم نایا : دروغ نگو .
لباسمو دراوردم و باندو باز کردم و پشتم و بهش کردم و گفتم : هنوز چی....باور میکنی؟.
وقتی دید متوجه همه چی شد . تا عصر حرف زدیم و اون رفت خونه .
غذا درست کردم و تو ظرف ریختم .
همون موقع جیمین درو بست .قبل اینکه بره لباسشو عوض بکنه اومد تو اشپزخونه . گفت : غذای من کو؟
ظرف غذارو محکم گرفتم و گذاشتم رو میز و قاشقم گذاشتم کنارش . رو صندلی نشست . خواستم برم بیرون که گفت : نوشیدنیم . تو صداش حالت طلبکارانه زیادی داشت و باعث میشد بدجور عصبانی بشم . دریخچال رو باز کردم و بطری و گذاشتم کنار ظرف غذا . نگا کرد و پوزخند زد و گفت : خوبه...حالا مثل یک برده واقعی شدی . اختیار بدنم از دستم رفت و با دست راستم مشت کردم و کوبوندم تو صورتش . بلند شد اومد سمتم که رفتم اونور میز .
عصبی گفت : مثل اینکه کتک های دیشب برات کافی نبود نه .
دوباره سمتم اومد که رفتم اونور میز و به کابینت تکیه دادم و گفتم : تو بدبخت هرچقدر بخوای منو کتک بزنی من بازم هرغلطی دلم بخواد میکنم .
یک قدم سمتم اومد .
پارت ۵ : صدات....گریه کردی؟؟!
چشمامو بستم و قطره اشک ریختم .
خندیدم و گفتم : نه ....دارم پیاز خورد میکنم...میسوزه .
اخرش بغض کردم و گلوم تحت فشار بود . مامان گفت : اها پس شام دارین فعلا . تلفن رو قطع کرد .
دیگه نمیدونم بعد این ثانیه چه اتفاقی میوفته .
یک دفعه سوزش بدی رو بازو چپم حس کردم . جیمین دوباره زد رو بازوم که قبل اینکه دستشو بالا بیاره دستشو گرفتم و خواستم کمربندو دربیارم ولی دستاش پرقدرت تر ازین حرفا بود . با همون دستش که گرفته بودم منو محکم پرت کرد که به کابینت خوردم و احساس کردم مهره کمرم به سمت شکمم رفته .سمتم اومد و از موهام منو گرفت و پرتم کرد زمین .
با کمربند دوبار محکم کوبوند به کمرم که گریه کردم و نتونستم مقاومت کنم .
موهامو گرفت و سرمو بالا اورد و گفت : اینم تقاصش بدبخت .
و ولم کرد و رفت تو اتاقش و محکم درو کوبوند .
رفتم تو اتاقم . ساعت سه شد که نشستم با باند فقط روی کمرم رو پوشوندم که خون تختو کثیف نکنه .
صدای ناله های جیمین میومد ولی بدرک برو بمیر .
رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم .
صبح با سوزش کمرم بیدار شدم . وقتی تختو نگا کردم کمی خون ریخته بود .رفتم پایین که متوجه شدم نیستش . زنگ در خورد . درو باز کردم .نایا بود .اومد تو خونه و گفت : اوو دختر چه خونه ای...چه کردی تو من : من؟؟؟نایا : اره..مگه نمیدونی ازدواجتون همه محله رو پر کرده من : هه...معلومه همه خوشحالن نایا : من خودم به هرچی فکر میکردم به عشق بین شما دوتا فکر نمیکردم..واقعا به هم میایین من : توام باور کردی؟؟این ازدواج بزوریه .
رفتم تو اتاقم که گفت : معلومه باور میکنم شما عاشق همید . رفتم تو اتاق که عصبی گفت : اینقدر عشقتو پنهان نکن من : ما عاشق هم نیستیم نایا : دروغ نگو .
لباسمو دراوردم و باندو باز کردم و پشتم و بهش کردم و گفتم : هنوز چی....باور میکنی؟.
وقتی دید متوجه همه چی شد . تا عصر حرف زدیم و اون رفت خونه .
غذا درست کردم و تو ظرف ریختم .
همون موقع جیمین درو بست .قبل اینکه بره لباسشو عوض بکنه اومد تو اشپزخونه . گفت : غذای من کو؟
ظرف غذارو محکم گرفتم و گذاشتم رو میز و قاشقم گذاشتم کنارش . رو صندلی نشست . خواستم برم بیرون که گفت : نوشیدنیم . تو صداش حالت طلبکارانه زیادی داشت و باعث میشد بدجور عصبانی بشم . دریخچال رو باز کردم و بطری و گذاشتم کنار ظرف غذا . نگا کرد و پوزخند زد و گفت : خوبه...حالا مثل یک برده واقعی شدی . اختیار بدنم از دستم رفت و با دست راستم مشت کردم و کوبوندم تو صورتش . بلند شد اومد سمتم که رفتم اونور میز .
عصبی گفت : مثل اینکه کتک های دیشب برات کافی نبود نه .
دوباره سمتم اومد که رفتم اونور میز و به کابینت تکیه دادم و گفتم : تو بدبخت هرچقدر بخوای منو کتک بزنی من بازم هرغلطی دلم بخواد میکنم .
یک قدم سمتم اومد .
۴۲.۵k
۱۶ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.