گس لایتر/ پارت ۱۲۹
بایول توی خونه کلافه شده بود... جلوی تلویزیون نشسته بود ولی اصلا به برنامه ای که پخش میشد توجه نمیکرد... تا اینکه جونگکوک به خونه برگشت... از جاش بلند شد و به سمت در رفت... جونگکوک وارد شد.. بایول دستشو روی شکمش گذاشته بود و مظلومانه به جونگکوک نگاه میکرد...
جونگکوک سر تا پا بایول رو برانداز کرد و گفت: چی شده؟
بایول: هیچی
جونگکوک: پس... چرا اینطوری اومدی سمتم؟
بایول: چیزی نیست... بی حوصلم... کلافه شدم تو خونه
جونگکوک: من باید یسری چیزا رو ببرم و پدرت بدم... چون باید امضاشون کنه... اگر حوصلت سر رفته میتونی با من بیای
بایول: آ... آره... اگه آبا رو ببینم خوب میشم
جونگکوک: اکی... آماده شو...
جونگکوک بخاطر نقشه ای که کشیده بود یه بهانه جور کرده بود تا به خونه ایم داجونگ بره... هیونو اینو نمیدونست... چون اگر میدونست اومدنش رو به عمارت ایم به شب دیگه موکول میکرد...
امیدورا بود همه چیز طبق نقشه پیش بره... چون اینطوری از شر هیونو خلاص میشد...
منتظر بایول موند تا آماده بشه... دقایقی بعد بایول به سمت جونگکوک اومد و درحالیکه رنگش کمی پریده بود به جونگکوک گفت: حالا میتونیم بریم...
جونگکوک با دیدن صورتش پرسید: مطمئنی حالت خوبه؟
بایول: اهوم... فقط کلافه شدم از تنهایی...
جونگکوک و بایول خونه رو ترک کردن تا به خونه ی ایم داجونگ برن...
******
ایم داجونگ فکرش مشغول بود... اون هم از اینکه هیونو هنوز اون بیرون آزاده نگران بود... وقتی متوجه شد که جونگکوک و بایول به خونشون اومدن به خاطر بایول هم که شده تظاهر به خوشحالی کرد... و با لبخند سمت دخترش رفت...
داجونگ: به به... دختر عزیز من اومده!...
جونگکوک چشمش به اونا بود... به اینکه چطور داجونگ بایول رو بغل میکنه و بهش محبت میکنه...
داجونگ از بایول جدا شد و دستاشو اطراف صورتش گذاشت... و گفت: عزیزم... حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟...
نابی که داشت به سمتشون میومد گفت: داجونگ لطفا تمومش کن... چرا انقد این دخترو لوس میکنی... حالش خوبه دیگه!...
داجونگ شوخی نابی رو نادیده گرفت و گفت: ولی واقعا رنگش پریده... بی حال بنظر میاد...
رو به جونگکوک گفت: جونگکوکا... دخترم مشکلی داره؟
قبل اینکه جونگکوک جوابی بده بایول گفت: آبا... من خوبم... امروز همش تو خونه بودم حوصلم بدجوری سر رفت... دلم گرفت... همین!...
داجونگ سری تکون داد و گفت: بسیار خب...
جونگکوک نگاهی به داجونگ کرد و گفت: اگر ممکنه کمی صحبت کنیم... موضوع کاریه
داجونگ: باشه... بریم اتاق کار من...
********
بایول و نابی توی پذیرایی نشسته بودن... بایول سرشو روی پای نابی گذاشته بود و دراز کشیده بود... نابی هم موهاشو نوازش میکرد...
بایول: اوما... شما فک میکنین این کابوسایی که من میبینم فقط از ترسه؟
نابی: آره... تو زیادی حساسی دخترم... هیچوقت آرامشت مختل نشده... حالا این وضعیتی که پیش اومده باعث ناراحتیت هستش
بایول: آرامش یون ها هم مختل شده... میدونم که حالش خیلی بده... ولی بروز نمیده
نابی: آره... تو و اون همیشه فرق داشتین... تو همیشه ناراحتیتو بروز میدادی... سریع گریه میکردی... تا اتفاقی میفتاد سریعا به ما پناه میاوردی... ولی یون ها همیشه سعی میکرد خودش باشه و خودش!... حتی وقتی کسی تو مدرسه تو رو اذیت میکرد یون ها میومد و باهاشون دعوا میکرد
بایول: آره... یادمه... یه بار کاری کرد که تو مدرسه همه ی بچه ها کل سال رو باهام با احترام حرف میزدن...
نابی خم شد و روی سر بایول رو بوسید... و گفت: کمی استراحت کن... به هیج چیم فک نکن... خانوادت کنارتن....
********
جونگکوک سر تا پا بایول رو برانداز کرد و گفت: چی شده؟
بایول: هیچی
جونگکوک: پس... چرا اینطوری اومدی سمتم؟
بایول: چیزی نیست... بی حوصلم... کلافه شدم تو خونه
جونگکوک: من باید یسری چیزا رو ببرم و پدرت بدم... چون باید امضاشون کنه... اگر حوصلت سر رفته میتونی با من بیای
بایول: آ... آره... اگه آبا رو ببینم خوب میشم
جونگکوک: اکی... آماده شو...
جونگکوک بخاطر نقشه ای که کشیده بود یه بهانه جور کرده بود تا به خونه ایم داجونگ بره... هیونو اینو نمیدونست... چون اگر میدونست اومدنش رو به عمارت ایم به شب دیگه موکول میکرد...
امیدورا بود همه چیز طبق نقشه پیش بره... چون اینطوری از شر هیونو خلاص میشد...
منتظر بایول موند تا آماده بشه... دقایقی بعد بایول به سمت جونگکوک اومد و درحالیکه رنگش کمی پریده بود به جونگکوک گفت: حالا میتونیم بریم...
جونگکوک با دیدن صورتش پرسید: مطمئنی حالت خوبه؟
بایول: اهوم... فقط کلافه شدم از تنهایی...
جونگکوک و بایول خونه رو ترک کردن تا به خونه ی ایم داجونگ برن...
******
ایم داجونگ فکرش مشغول بود... اون هم از اینکه هیونو هنوز اون بیرون آزاده نگران بود... وقتی متوجه شد که جونگکوک و بایول به خونشون اومدن به خاطر بایول هم که شده تظاهر به خوشحالی کرد... و با لبخند سمت دخترش رفت...
داجونگ: به به... دختر عزیز من اومده!...
جونگکوک چشمش به اونا بود... به اینکه چطور داجونگ بایول رو بغل میکنه و بهش محبت میکنه...
داجونگ از بایول جدا شد و دستاشو اطراف صورتش گذاشت... و گفت: عزیزم... حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟...
نابی که داشت به سمتشون میومد گفت: داجونگ لطفا تمومش کن... چرا انقد این دخترو لوس میکنی... حالش خوبه دیگه!...
داجونگ شوخی نابی رو نادیده گرفت و گفت: ولی واقعا رنگش پریده... بی حال بنظر میاد...
رو به جونگکوک گفت: جونگکوکا... دخترم مشکلی داره؟
قبل اینکه جونگکوک جوابی بده بایول گفت: آبا... من خوبم... امروز همش تو خونه بودم حوصلم بدجوری سر رفت... دلم گرفت... همین!...
داجونگ سری تکون داد و گفت: بسیار خب...
جونگکوک نگاهی به داجونگ کرد و گفت: اگر ممکنه کمی صحبت کنیم... موضوع کاریه
داجونگ: باشه... بریم اتاق کار من...
********
بایول و نابی توی پذیرایی نشسته بودن... بایول سرشو روی پای نابی گذاشته بود و دراز کشیده بود... نابی هم موهاشو نوازش میکرد...
بایول: اوما... شما فک میکنین این کابوسایی که من میبینم فقط از ترسه؟
نابی: آره... تو زیادی حساسی دخترم... هیچوقت آرامشت مختل نشده... حالا این وضعیتی که پیش اومده باعث ناراحتیت هستش
بایول: آرامش یون ها هم مختل شده... میدونم که حالش خیلی بده... ولی بروز نمیده
نابی: آره... تو و اون همیشه فرق داشتین... تو همیشه ناراحتیتو بروز میدادی... سریع گریه میکردی... تا اتفاقی میفتاد سریعا به ما پناه میاوردی... ولی یون ها همیشه سعی میکرد خودش باشه و خودش!... حتی وقتی کسی تو مدرسه تو رو اذیت میکرد یون ها میومد و باهاشون دعوا میکرد
بایول: آره... یادمه... یه بار کاری کرد که تو مدرسه همه ی بچه ها کل سال رو باهام با احترام حرف میزدن...
نابی خم شد و روی سر بایول رو بوسید... و گفت: کمی استراحت کن... به هیج چیم فک نکن... خانوادت کنارتن....
********
۲۱.۱k
۲۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.