وقتی مریضی....)پارت ۱
#لینو
#استری_کیدز
روی تختت دراز کشیده بودی و سرت رو زیر پتو برده بودی...
به شدت حالت بد بود...تب و لرز شدیدی داشتی و سرت جوری درد میکرد که انگار میخواست منفجر بشه....
بدنت درد میکرد و حتی توان اینکه بری دارو بخوری و یا برای خودت یک نوشیدنی گرم درست کنی هم نداشتی...البته که چند ساعت پیش کمی دارو خوردی اما به جای اینکه حالت رو بهتر کنه...بدتر شده بودی و دارو ها هیچ اثری نکرده بودن
زیادی بی حال بودی.....گلوت درد میکرد...سرت درد میکرد...بدنت درد میکرد...هیچ وقت تا به حال تا این حد مریض احوال نشده بودی.
توی همین حال با صدای زنگ خونه...آروم سرت رو از زیر پتو بیرون آوردی...
چشمات که به زور باز میشدن رو که در خروجی اتاقت دوختی و نفس عمیقی کشیدی و آروم آروم پتو رو از روی بدنت کنار کشیدی.
با کلی سختی و به کمک دست های ناتوانت...تونستی جسمت رو از روی تخت بلند کنی و با کمک دیوار ها آروم آروم به سمت هال خونه و بعد خودت رو به در مشکی رنگ ورودی خونت رسوندی و بدون اینکه حتی نگاه کنی چه کسی پشت دره...دستگیره رو پایین کشیدی.
با نمایان شدن چهره ی شکسته و بیحال و مریضت...لبخند از روی لب های لینو که رو به روت ایستاده بود...از بین رفت
_ ا..ا.ت...
دیگه نتوسنتی تحمل کنی و توانایی ناچیز پاهات که تا اون لحظه تورو ایستاده نگه داشته بود تموم میشه و نزدیک بود بیوفتی اما...لینو با گرفتن و کشیدن تو توی بغلش تورو نگه داشت
_ هی...هی دختر تو چرا اینقدر داغی
آروم نفس میکشیدی
+ چ..چیزی نیست
صدات بخاطر گرفتگی گلوت از ته چاه میومد و این بیشتر لینو رو میترسوند...میدونست مریض شدی ولی به امید اینکه یک سرماخوردگی ساده است نگران نبود اما حالا...با دیدن اینکه تا چه حد حالت بد شده لعنتی از اینکه چرا بیشتر حواسش بهت نبودی به خودش فرستاد و تورو بیشتر توی بغلش فشرد
#استری_کیدز
روی تختت دراز کشیده بودی و سرت رو زیر پتو برده بودی...
به شدت حالت بد بود...تب و لرز شدیدی داشتی و سرت جوری درد میکرد که انگار میخواست منفجر بشه....
بدنت درد میکرد و حتی توان اینکه بری دارو بخوری و یا برای خودت یک نوشیدنی گرم درست کنی هم نداشتی...البته که چند ساعت پیش کمی دارو خوردی اما به جای اینکه حالت رو بهتر کنه...بدتر شده بودی و دارو ها هیچ اثری نکرده بودن
زیادی بی حال بودی.....گلوت درد میکرد...سرت درد میکرد...بدنت درد میکرد...هیچ وقت تا به حال تا این حد مریض احوال نشده بودی.
توی همین حال با صدای زنگ خونه...آروم سرت رو از زیر پتو بیرون آوردی...
چشمات که به زور باز میشدن رو که در خروجی اتاقت دوختی و نفس عمیقی کشیدی و آروم آروم پتو رو از روی بدنت کنار کشیدی.
با کلی سختی و به کمک دست های ناتوانت...تونستی جسمت رو از روی تخت بلند کنی و با کمک دیوار ها آروم آروم به سمت هال خونه و بعد خودت رو به در مشکی رنگ ورودی خونت رسوندی و بدون اینکه حتی نگاه کنی چه کسی پشت دره...دستگیره رو پایین کشیدی.
با نمایان شدن چهره ی شکسته و بیحال و مریضت...لبخند از روی لب های لینو که رو به روت ایستاده بود...از بین رفت
_ ا..ا.ت...
دیگه نتوسنتی تحمل کنی و توانایی ناچیز پاهات که تا اون لحظه تورو ایستاده نگه داشته بود تموم میشه و نزدیک بود بیوفتی اما...لینو با گرفتن و کشیدن تو توی بغلش تورو نگه داشت
_ هی...هی دختر تو چرا اینقدر داغی
آروم نفس میکشیدی
+ چ..چیزی نیست
صدات بخاطر گرفتگی گلوت از ته چاه میومد و این بیشتر لینو رو میترسوند...میدونست مریض شدی ولی به امید اینکه یک سرماخوردگی ساده است نگران نبود اما حالا...با دیدن اینکه تا چه حد حالت بد شده لعنتی از اینکه چرا بیشتر حواسش بهت نبودی به خودش فرستاد و تورو بیشتر توی بغلش فشرد
۴۶.۴k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.