زیر سایه ی آشوبگر p56
گفت:
_ولی همه چیز کار من بود...بلاخره دارم انتقامم رو میگیرم
لب های خشک شدمو از هم باز کردم:
_انتقام چیو لعنتییی...این چه انتقامیه که چندین نفر باید کشته بشن
_میفهمی....بیاریدش
با صدای کشیده شدن چیزی رو زمین سرمو برگردوندم.....ناباور به سوکجینی نگاه میکردم که با سر و صورت خونی روی زمین کشیده میشد
یعنی اون این همه مدت که میگفتن از کره رفته پیش جاناتان بوده؟
اون رو هم روی صندلی بستن ولی بیهوش بود
_بیدارش کنین
با دستور جاناتان یکی از اون مردا سطل آبی رو تو صورت سوکجین پاچید
شتاب زده چشماشو باز کرد و به دور و برش نگاه کرد
با دیدنم چند لحظه روم قفل شد
حرکت آروم لب هاش رو دیدم که اسممو زمزمه میکرد:
_ناتالی
_خب خب خب....حالا که جفتتون اینجایید میخوام براتون یه قصه بگم......یه قصه ی خیلی قشنگ
یکی از دو مرد یه صندلی براش گذاشتن و اومد نشست روش:
_میخوام براتون از یه خانواده ی خوشبخت بگم...یه زن و شوهر که همدیگه رو خیلی خیلی دوست داشتن.....یه پسر ۷ ساله و یه پسر ۱۲ ساله هم داشتن ،
پدر خانواده یه شیمی دان بود....تو یه آزمايشگاه روی بیماری های ناشناخته تحقیق میکرد...توی همین گیر و داری که دنبال راه درمان اون بیماری ها بود یه چیزی کشف کرد...دارویی ساخت که نوعی بیماری رو کنترل کنه ،
ولی وقتی روی موجود زنده امتحانش کرد فهمید اون دارو باعث شده فرد از حالت کنترل شده خارج بشه ......اما یه روز که افرادی از deep Web سراغش اومدن فهمید نباید اون دارو رو بهشون بده ،
چون در اون صورت کل دنیا بهم میریخت ....پس فرمول رو داد به همکار و صمیمی ترین دوستش
به اینجا که رسید نگاه تیزی به سوکجین کرد
یعنی همکارش پدر سوکجین بوده؟
ادامه داد:
_افراد deep web بهش گفتن که آگاهن اون چنین دارویی رو ساخته ...پیشنهاد پول گنده ای بهش دادن .......حتی با جون خانوادش هم تهدیدش کردن ولی باز هم فرمول اون دارو رو بهشون نداد ،
تا بوی پول به مشام دوستش رسید و فرمول رو بهشون داد.....اونا هم یه روز که پسر هاش مدرسه بودن زنش رو دزدیدن....و بعد هم خودش رو ،
برای اطمینان و یا یجورایی انتقام از اون همه پافشاریش دارو رو روی خودش امتحان کردن ،
وقتی دارو روش اثر کرد بهش گفتن زنش رو بکشه و اون...اون...گلوی زنش رو برید....روز بعد فیلمش همه جا پخش شد
بهت زده به حرفاش گوش میکردم
_ولی همه چیز کار من بود...بلاخره دارم انتقامم رو میگیرم
لب های خشک شدمو از هم باز کردم:
_انتقام چیو لعنتییی...این چه انتقامیه که چندین نفر باید کشته بشن
_میفهمی....بیاریدش
با صدای کشیده شدن چیزی رو زمین سرمو برگردوندم.....ناباور به سوکجینی نگاه میکردم که با سر و صورت خونی روی زمین کشیده میشد
یعنی اون این همه مدت که میگفتن از کره رفته پیش جاناتان بوده؟
اون رو هم روی صندلی بستن ولی بیهوش بود
_بیدارش کنین
با دستور جاناتان یکی از اون مردا سطل آبی رو تو صورت سوکجین پاچید
شتاب زده چشماشو باز کرد و به دور و برش نگاه کرد
با دیدنم چند لحظه روم قفل شد
حرکت آروم لب هاش رو دیدم که اسممو زمزمه میکرد:
_ناتالی
_خب خب خب....حالا که جفتتون اینجایید میخوام براتون یه قصه بگم......یه قصه ی خیلی قشنگ
یکی از دو مرد یه صندلی براش گذاشتن و اومد نشست روش:
_میخوام براتون از یه خانواده ی خوشبخت بگم...یه زن و شوهر که همدیگه رو خیلی خیلی دوست داشتن.....یه پسر ۷ ساله و یه پسر ۱۲ ساله هم داشتن ،
پدر خانواده یه شیمی دان بود....تو یه آزمايشگاه روی بیماری های ناشناخته تحقیق میکرد...توی همین گیر و داری که دنبال راه درمان اون بیماری ها بود یه چیزی کشف کرد...دارویی ساخت که نوعی بیماری رو کنترل کنه ،
ولی وقتی روی موجود زنده امتحانش کرد فهمید اون دارو باعث شده فرد از حالت کنترل شده خارج بشه ......اما یه روز که افرادی از deep Web سراغش اومدن فهمید نباید اون دارو رو بهشون بده ،
چون در اون صورت کل دنیا بهم میریخت ....پس فرمول رو داد به همکار و صمیمی ترین دوستش
به اینجا که رسید نگاه تیزی به سوکجین کرد
یعنی همکارش پدر سوکجین بوده؟
ادامه داد:
_افراد deep web بهش گفتن که آگاهن اون چنین دارویی رو ساخته ...پیشنهاد پول گنده ای بهش دادن .......حتی با جون خانوادش هم تهدیدش کردن ولی باز هم فرمول اون دارو رو بهشون نداد ،
تا بوی پول به مشام دوستش رسید و فرمول رو بهشون داد.....اونا هم یه روز که پسر هاش مدرسه بودن زنش رو دزدیدن....و بعد هم خودش رو ،
برای اطمینان و یا یجورایی انتقام از اون همه پافشاریش دارو رو روی خودش امتحان کردن ،
وقتی دارو روش اثر کرد بهش گفتن زنش رو بکشه و اون...اون...گلوی زنش رو برید....روز بعد فیلمش همه جا پخش شد
بهت زده به حرفاش گوش میکردم
۵۲.۷k
۱۷ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.