گیتار مشکی
Part17
بخش اول
جیمین:خیلی شبیه پیشی هایی.
قیافه ی مظلومی به خودش گرفت که یه لحظه از اینکه صدام یخورده بردم بالا پشیمون شدم.
جیمین:البته اگه دوست نداری نمیگم
یه لحظه از شدت کیوتی و مظلوم بودن فرد روبروم خشکم زد که...
*از زبان یونا
این بچه چقدر راحت گرم میگیره.
لبخندی زدم و دستمو روی شونه ی تازه وارد گذاشتم تا از شوکه بودن در بیاد.
_یاااا! جیمیناااا!
سرشو پایین انداخت
جیمین: معذرت میخوام.
ولی بلافاصله سرشو دوباره بالا اورد و خندید. دست تازهوارد رو گرفت، و کشید و بردش پیش بقیه، اونم با تعجب همراهش میرفت.
جیمین:بیا ببرمت پیش بچه ها...
*پایان فلش بک
*چندین ساعت بعد_نیمه شب_سمت هوسوک_از زبان هوسوک
_یااااا سوبینااااا... ل..لطفااااا! ل..لطفا از اونجا ب..بیا پایینننن!
ترسیده بودم... و حلقه ی اشک نمیگذاشت به خوبی ببینم. دوباره... در اون مکان نحس... و دقیقا همون لحظه ی شوم...
+معذرت میخوام هوبی... ولی... من دیگه دلیلی برای زندگی ندارم...
میخندید... خنده ای دردناک... که حتی قلب سنگدل ترین فرد روی زمین رو هم ریشریش میکرد... و اون خنده، با قطرات اشک، مخلوط شده بود و صحنه ی سوزناکی رو به نمایش میگذاشت.
حتی میتونستم، سوز باد سردی که اون روز میوزید رو حس کنم. هوایی سرد و طوفانی... نک صخره ای که زیرش رودخونه ای خروشان قرار داشت...
بخش اول
جیمین:خیلی شبیه پیشی هایی.
قیافه ی مظلومی به خودش گرفت که یه لحظه از اینکه صدام یخورده بردم بالا پشیمون شدم.
جیمین:البته اگه دوست نداری نمیگم
یه لحظه از شدت کیوتی و مظلوم بودن فرد روبروم خشکم زد که...
*از زبان یونا
این بچه چقدر راحت گرم میگیره.
لبخندی زدم و دستمو روی شونه ی تازه وارد گذاشتم تا از شوکه بودن در بیاد.
_یاااا! جیمیناااا!
سرشو پایین انداخت
جیمین: معذرت میخوام.
ولی بلافاصله سرشو دوباره بالا اورد و خندید. دست تازهوارد رو گرفت، و کشید و بردش پیش بقیه، اونم با تعجب همراهش میرفت.
جیمین:بیا ببرمت پیش بچه ها...
*پایان فلش بک
*چندین ساعت بعد_نیمه شب_سمت هوسوک_از زبان هوسوک
_یااااا سوبینااااا... ل..لطفااااا! ل..لطفا از اونجا ب..بیا پایینننن!
ترسیده بودم... و حلقه ی اشک نمیگذاشت به خوبی ببینم. دوباره... در اون مکان نحس... و دقیقا همون لحظه ی شوم...
+معذرت میخوام هوبی... ولی... من دیگه دلیلی برای زندگی ندارم...
میخندید... خنده ای دردناک... که حتی قلب سنگدل ترین فرد روی زمین رو هم ریشریش میکرد... و اون خنده، با قطرات اشک، مخلوط شده بود و صحنه ی سوزناکی رو به نمایش میگذاشت.
حتی میتونستم، سوز باد سردی که اون روز میوزید رو حس کنم. هوایی سرد و طوفانی... نک صخره ای که زیرش رودخونه ای خروشان قرار داشت...
۳.۶k
۱۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.