·.¸¸.·♩♪♫ تمام چیزے کـہ میخواستیم♫♪♩·.¸¸.·
·.¸¸.·♩♪♫ تمام چیزے کـہ میخواستیم♫♪♩·.¸¸.·
·.¸¸.·♩♪♫Everything we wanted♫♪♩·.¸¸.·
part¹⁰
دخترک سعی کرد از روی زمین بلند شود اما موفق نشد...
با دستان ظریف و کشیده اش گوش هایش را پوشاند و با گریه و نفس نفس گفت«می...میخوام...از...ای...اینجا...برم...بی..بیرون...خواهش...میکنم...منو ببر»
پسر گفت«باشه اول اروم باش گریه نکن»
دخترک با صدای کم و با گریه گفت«ک..کمکم کن...لطفا»
پسر که دید دخترک واقعا میترسد به دخترک نزدیک تر شد و یکی از دستانش را زیر زانو های دخترک و دیگری را زیر گردن ظریفش گذاشت و دخترک را بلند کرد
دخترک دستانش را دور گردن پسر حلقه کرد و سرش را در گردن خوشبو،سفید و خواستی پسر فرو کرد و دوباره شروع به گریه کردن،کرد
به سمت ماشین مشکی رنگ پارک شده رفت و بادیگارد هایی که منتظرش مانده بودند در را باز کردند
پسر قصد داشت دخترک را بر روی صندلی بگذارد اما دخترک حلقه دستانش را دور گردن پسر سفت تر کرد و با صدای گرفته ای گفت«میشه بزاری بمونم؟»
پسر تعجب کرد اما نشان نداد و گفت«هوم...باشه»
و در همان حالت بر روی صندلی عقب ماشین نشست
هر نفسی که دخترک میکشید معادل با قلقلک دادن پوست گردن پسر میشد...
ناگهان حلقه دست های دخترک دور گردن پسر شل شد
پسر به دخترک نگاه کرد و با چشمان بسته دخترک مواجه شد
²⁰دقیقه بعد
دخترک را دوباره بلند کرد و از ماشین خارج شد و به داخل عمارت رفت...
از پله های طبقه اول بالا رسید و وارد اتاق دخترک شد و دخترک را بر روی تخت گذاشت و پتو را بر روی دخترک کشید و از اتاق بیرون رفت...
⁸ساعت بعد
چشمانش را باز کرد و به ساعت کنار تخت نگاهی انداخت
ساعت⁵صبح بود اما چون دخترک دیشب خیلی زود خوابیده بود و سیر خواب شده بود دیگر نمی توانست بخوابد پس بلند شد و در اتاق را باز کرد و از پله ها بدون سر و صدا پایین رفت...
وارد آشپزخانه شد و لیوانی برداشت و مایع بی رنگی دران لیوان بلوری ریخت و به لب های خوش فرمش رساند و جرعه ای از آن نوشید و برگشت که سرش با سینه پسر برخورد کرد دخترک سرش را از سینه پسر جدا کرد و با تعجب گفت«تو اینجا چیکار میکنی؟»به چهره پسر نگاه کرد نور کم اما زیبای مهتاب نیمی از چهره پسر را روشن کرده بود و نیمه دیگرش بخاطر نرسیدن نور،تاریک مانده بود که باعث شده بود بیش از پیش جذاب شود پسر واقعا بی نقص بود
پسر سکوت کرد و یک قدم به دخترک نزدیک شد و دخترک یک قدم عقب رفت،دومین قدم،سومین قدم و برخورد تن دخترک به دیوار و نزدیک تر شدن پسر به دخترک...
پسر انقد به دخترک نزدیک شد که تنش با تن دخترک برخورد کرد دستش را دور کمر دخترک گذاشت و به دخترک نزدیک شد...
چرا دیه حمایت نمیکنید:_)☆من گوناه دارم ناناحتم:_)))
لایک⁴
کامنت⁴
فالور¹به گلبم فک کنید:)☆
·.¸¸.·♩♪♫Everything we wanted♫♪♩·.¸¸.·
part¹⁰
دخترک سعی کرد از روی زمین بلند شود اما موفق نشد...
با دستان ظریف و کشیده اش گوش هایش را پوشاند و با گریه و نفس نفس گفت«می...میخوام...از...ای...اینجا...برم...بی..بیرون...خواهش...میکنم...منو ببر»
پسر گفت«باشه اول اروم باش گریه نکن»
دخترک با صدای کم و با گریه گفت«ک..کمکم کن...لطفا»
پسر که دید دخترک واقعا میترسد به دخترک نزدیک تر شد و یکی از دستانش را زیر زانو های دخترک و دیگری را زیر گردن ظریفش گذاشت و دخترک را بلند کرد
دخترک دستانش را دور گردن پسر حلقه کرد و سرش را در گردن خوشبو،سفید و خواستی پسر فرو کرد و دوباره شروع به گریه کردن،کرد
به سمت ماشین مشکی رنگ پارک شده رفت و بادیگارد هایی که منتظرش مانده بودند در را باز کردند
پسر قصد داشت دخترک را بر روی صندلی بگذارد اما دخترک حلقه دستانش را دور گردن پسر سفت تر کرد و با صدای گرفته ای گفت«میشه بزاری بمونم؟»
پسر تعجب کرد اما نشان نداد و گفت«هوم...باشه»
و در همان حالت بر روی صندلی عقب ماشین نشست
هر نفسی که دخترک میکشید معادل با قلقلک دادن پوست گردن پسر میشد...
ناگهان حلقه دست های دخترک دور گردن پسر شل شد
پسر به دخترک نگاه کرد و با چشمان بسته دخترک مواجه شد
²⁰دقیقه بعد
دخترک را دوباره بلند کرد و از ماشین خارج شد و به داخل عمارت رفت...
از پله های طبقه اول بالا رسید و وارد اتاق دخترک شد و دخترک را بر روی تخت گذاشت و پتو را بر روی دخترک کشید و از اتاق بیرون رفت...
⁸ساعت بعد
چشمانش را باز کرد و به ساعت کنار تخت نگاهی انداخت
ساعت⁵صبح بود اما چون دخترک دیشب خیلی زود خوابیده بود و سیر خواب شده بود دیگر نمی توانست بخوابد پس بلند شد و در اتاق را باز کرد و از پله ها بدون سر و صدا پایین رفت...
وارد آشپزخانه شد و لیوانی برداشت و مایع بی رنگی دران لیوان بلوری ریخت و به لب های خوش فرمش رساند و جرعه ای از آن نوشید و برگشت که سرش با سینه پسر برخورد کرد دخترک سرش را از سینه پسر جدا کرد و با تعجب گفت«تو اینجا چیکار میکنی؟»به چهره پسر نگاه کرد نور کم اما زیبای مهتاب نیمی از چهره پسر را روشن کرده بود و نیمه دیگرش بخاطر نرسیدن نور،تاریک مانده بود که باعث شده بود بیش از پیش جذاب شود پسر واقعا بی نقص بود
پسر سکوت کرد و یک قدم به دخترک نزدیک شد و دخترک یک قدم عقب رفت،دومین قدم،سومین قدم و برخورد تن دخترک به دیوار و نزدیک تر شدن پسر به دخترک...
پسر انقد به دخترک نزدیک شد که تنش با تن دخترک برخورد کرد دستش را دور کمر دخترک گذاشت و به دخترک نزدیک شد...
چرا دیه حمایت نمیکنید:_)☆من گوناه دارم ناناحتم:_)))
لایک⁴
کامنت⁴
فالور¹به گلبم فک کنید:)☆
۷.۳k
۱۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.