دزد روح پارت هشت
از.زبان.سونیا
پنج روزی از اومدنم به خونه ی عموم میگذشت هانتر و لیندا منو مثل دخترشون میدونستم ولی اون لیدی
انگار باهام پدرکشتگی داشت
سعی می کردم بهش محل نزارم نمیخواسم دعوا شه
ولی خب
بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم
به اسکورج میگم بهش تذکر بده مطمئنم مشکلی پیش نمیاد
<چند ساعت بعد>
(همچنان از زبان سونیا)
نزدیک به غروب بود روی تخت نشسته بودم که صدای در اتاق بلند شد
_بفرمایید
که اسکورج با چنتا لکه ی خون روی لباسش اومد تو
ترس ورم داشت نزدیک بود سکته کنم
سونیا:ا...ا...این...چ...چ...و...وعض.....ه
اسکورج خنده ی ریزی کرد و
_انگار زهر ترک شدی، هالووین مبارک
سونیا:وای تو آخر منو می کشی
_فکر می کردم من قراره بیشتر از تو بترسم
بالشمو برداشتم و محکم زدم تو سرش
_بفرما اینم ترس
از.زبان.اسکورج
اون یکی بالشو برداشتم بردمش بالای سرم که
سونیا:بس کن باهات کار دارم
اسکورج:می بینم که ترسیدی
_گفتم اون بالشو بزار زمین باهات کار دارم
بالشو پرت کردم گوشه ی اتاق
اسکورج:خب
_ببین اسکورج نمیخوای یه چیزی به خواهرت بکی
_ام...منظورت چیه؟
_جوری باهام رفتار می کنه انگار یه ندیمم
این کارو بکن. اون کارو نکن. حرف نزن. اینجاچیکار می کنی. از جلوی چشمم گمشو و از این جور چیزا
.از.زبان.سونیا
اینو که گفتم اخماش رفت تو هم تاحالا این جوری ندیده بودمش
اسکورج: مثل اینکه یکم تربیت لازمه
سونیا: میخوای چی کار کنی
اسکورج:تو فقط دخالت نکن
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون و درو محکم کوبید روهم
ادامه دارد
پنج روزی از اومدنم به خونه ی عموم میگذشت هانتر و لیندا منو مثل دخترشون میدونستم ولی اون لیدی
انگار باهام پدرکشتگی داشت
سعی می کردم بهش محل نزارم نمیخواسم دعوا شه
ولی خب
بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم
به اسکورج میگم بهش تذکر بده مطمئنم مشکلی پیش نمیاد
<چند ساعت بعد>
(همچنان از زبان سونیا)
نزدیک به غروب بود روی تخت نشسته بودم که صدای در اتاق بلند شد
_بفرمایید
که اسکورج با چنتا لکه ی خون روی لباسش اومد تو
ترس ورم داشت نزدیک بود سکته کنم
سونیا:ا...ا...این...چ...چ...و...وعض.....ه
اسکورج خنده ی ریزی کرد و
_انگار زهر ترک شدی، هالووین مبارک
سونیا:وای تو آخر منو می کشی
_فکر می کردم من قراره بیشتر از تو بترسم
بالشمو برداشتم و محکم زدم تو سرش
_بفرما اینم ترس
از.زبان.اسکورج
اون یکی بالشو برداشتم بردمش بالای سرم که
سونیا:بس کن باهات کار دارم
اسکورج:می بینم که ترسیدی
_گفتم اون بالشو بزار زمین باهات کار دارم
بالشو پرت کردم گوشه ی اتاق
اسکورج:خب
_ببین اسکورج نمیخوای یه چیزی به خواهرت بکی
_ام...منظورت چیه؟
_جوری باهام رفتار می کنه انگار یه ندیمم
این کارو بکن. اون کارو نکن. حرف نزن. اینجاچیکار می کنی. از جلوی چشمم گمشو و از این جور چیزا
.از.زبان.سونیا
اینو که گفتم اخماش رفت تو هم تاحالا این جوری ندیده بودمش
اسکورج: مثل اینکه یکم تربیت لازمه
سونیا: میخوای چی کار کنی
اسکورج:تو فقط دخالت نکن
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون و درو محکم کوبید روهم
ادامه دارد
۱.۵k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.