عشق شیرین🖤🖤
عشق شیرین🖤🖤
پارت 5👑👑
بابا خیلی حساس بود هم نسبت به ظاهرو سر و وضع
بابا با اینکه مهندس بود و درس خونده اما یه سری عقایدی داشت... یه جورایی یکم عقاید اون با خط فکری من فرق میکرد کاره ا یا قوانینش
مثلا اون مخالف روابط دوست دختر و دوست پسر بود اما من دوتا رفیق پسر داشتم که حسابی باهم دوست بودیم و جاب برادر های نداشته ام بودن . خیلی بهم کمک کردند و بست فرند منو سولی بودن
از فکر در اومدم و وارد شرکت شدم
بابا یه شرکت بزرگ معماری داشت و کارهای خفن و طراحی های خفن پروژه های عظیم همه برای این شرکت بود شرکتی که بابا با اقتدار اداره اش میکرد
شرکت معماری بابا و معمارانش یکی از بهترین شرکت. های کره بود شرکتی که خیلی ها حسرتش رو میخوردند و خیلی ها با آن رقابت میکردند و رقیب های زیادی هم داشت همین طور که فکر میکردم وارد لابی شرکت شدم و به طرف آسانسور حرکت کردم و طبقه ی 6 رو زدم بعد از چند دقیقه به اتاق بابا رسیدم منشی بابا رزالیا جون داشت با تلفن صحبت میکرد منو دید با دست بهم اشاره کرد که بشینم روی صندلی نشستم و به رزالیا جون چشم دوختم از وقتی که یادم میاد رزالیا جون منشی شرکت بابا بوده بابا همیشه میگه فرد با اعتماد و متشخصی هست رزالیا جون بعد از صحبت تلفن رو گذاشت روی میز روبه من کرد و گفت:
رزالیا جون:به به یونا ی عزیزم حالت چطوره؟بعد از مدتی میبینمت چه قدر تغییر کردی دختر!
پایان پارت5💎💎
نویسنده:ویلن-بلکنزی
پارت 5👑👑
بابا خیلی حساس بود هم نسبت به ظاهرو سر و وضع
بابا با اینکه مهندس بود و درس خونده اما یه سری عقایدی داشت... یه جورایی یکم عقاید اون با خط فکری من فرق میکرد کاره ا یا قوانینش
مثلا اون مخالف روابط دوست دختر و دوست پسر بود اما من دوتا رفیق پسر داشتم که حسابی باهم دوست بودیم و جاب برادر های نداشته ام بودن . خیلی بهم کمک کردند و بست فرند منو سولی بودن
از فکر در اومدم و وارد شرکت شدم
بابا یه شرکت بزرگ معماری داشت و کارهای خفن و طراحی های خفن پروژه های عظیم همه برای این شرکت بود شرکتی که بابا با اقتدار اداره اش میکرد
شرکت معماری بابا و معمارانش یکی از بهترین شرکت. های کره بود شرکتی که خیلی ها حسرتش رو میخوردند و خیلی ها با آن رقابت میکردند و رقیب های زیادی هم داشت همین طور که فکر میکردم وارد لابی شرکت شدم و به طرف آسانسور حرکت کردم و طبقه ی 6 رو زدم بعد از چند دقیقه به اتاق بابا رسیدم منشی بابا رزالیا جون داشت با تلفن صحبت میکرد منو دید با دست بهم اشاره کرد که بشینم روی صندلی نشستم و به رزالیا جون چشم دوختم از وقتی که یادم میاد رزالیا جون منشی شرکت بابا بوده بابا همیشه میگه فرد با اعتماد و متشخصی هست رزالیا جون بعد از صحبت تلفن رو گذاشت روی میز روبه من کرد و گفت:
رزالیا جون:به به یونا ی عزیزم حالت چطوره؟بعد از مدتی میبینمت چه قدر تغییر کردی دختر!
پایان پارت5💎💎
نویسنده:ویلن-بلکنزی
۱.۱k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.