پارت 1
پارت 1
ویو کوک :
امروز سالگرد مرگ مین هو ( مین هو زن کوک عه) رفتم لباسام رو پوشیدم یه دسته گل برای مین هو گرفتم رفتم سر قبرش پیشش نشستم
کوک : سلام خوبی جات خوبه سردت نیست که ( با بغض)
دلم برات خیلی تنگ شده نمی خوای بر گردی ( بغضش شکست ) رو نا هم دلش برای تو تنگ شده ها ( با گریه )
بعد یه ساعت حرف زدن با هاش رفتم خونه قبل اینکه در رو باز کنم خودم جمع جور کردم با لبخند فیک رفتم در رو باز کردم همین در رو باز کردم رو نا پرید بغلم بغلش کردم
کوک : پشمک بابا چطوره ؟
رو نا : خوبم
رو نا : بابا گریه کردی ؟
کوک اولش تعجب کردم از کجا فهمید گفتم نه چطور
رو نا : هیچی همین جوری پرسیدم بیا بریم ناهار بخوریم
کوک : بریم
خب غذا شونو خوردن بعد ناهار
بابا امروز بریم بیرون ( با چشمای گربه ای )
دلم نیومد بگم نه
کوک : باشه
ویو رو نا
میدونستم بابا بخاطر مامان ناراحت عه برای همین گفتم بریم بیرون یس قبول کرد الان ساعت دو بود ۶ میریم بیرون برم یکم بخوابم فلش بک به ساعت ۴:۳۰
بلند شدم ساعت چهار و نیم بود رفتم اتاق بابایی آروم درو باز کردم دیدم خوابه در رو آروم بستم رفتم تو اتاقم
رفتم حموم اومد موها مو خشک کردم ساعت پنج نیم بود
رفتم لباس بر دارم هرچی می گشتم چیزی پیدا نمی کردم
( مشکل همه دخترا :/ )
دست بردم یکیو برداشتم پوشیدم
ویو کوک
پا شدم ساعت پنچ چهل دقیقه بود رفتم یه دوش گرفتم
اومدم موهامو خشک کردم یه تیشرت با شلوار جین پوشیدم رفتم پایین رو نا پایین منتظرم بود
تا من دید گفت
رونا : بهبه پدر جذاب خودم بریم ؟
کوک (خنده) : بریم
بیا پایین تر
از زبون راوی :
کوک با رو نا سوار ماشین شدن با هم رفتن شهر بازی
بعد شهر بازی
کوک با رونا سوار ماشین بودن که رو نا چشمش به بستنی فروشی میوفته
رونا : بابا میشه برای بستنی بگیری
کوک : باشه پشمکم
ویو کوک :
از ماشین پیاده شدم رفتم برای رو نا بستنی بگیرم
بعد اینکه بستنی هارو گرفتم داشتم بر میگشتم خوردم به خانوم عه برگشتم از معذرت خواهی کردم
گفت مشکلی نیست و سریع ازم دور شد داشتم فکر میکردم چقدر صداش آشنا بود ( ماسک زده بود )
بیخالش شدم رفتم تو ماشین بستنی رو دادم رو نا داشت با ذوق میخورد لبخندی زدم و راه افتادم
پایا پارت یک نظرات تون رو بهم بگین
این پارت شرط نداره
مرسی که خوندی 🥰
ویو کوک :
امروز سالگرد مرگ مین هو ( مین هو زن کوک عه) رفتم لباسام رو پوشیدم یه دسته گل برای مین هو گرفتم رفتم سر قبرش پیشش نشستم
کوک : سلام خوبی جات خوبه سردت نیست که ( با بغض)
دلم برات خیلی تنگ شده نمی خوای بر گردی ( بغضش شکست ) رو نا هم دلش برای تو تنگ شده ها ( با گریه )
بعد یه ساعت حرف زدن با هاش رفتم خونه قبل اینکه در رو باز کنم خودم جمع جور کردم با لبخند فیک رفتم در رو باز کردم همین در رو باز کردم رو نا پرید بغلم بغلش کردم
کوک : پشمک بابا چطوره ؟
رو نا : خوبم
رو نا : بابا گریه کردی ؟
کوک اولش تعجب کردم از کجا فهمید گفتم نه چطور
رو نا : هیچی همین جوری پرسیدم بیا بریم ناهار بخوریم
کوک : بریم
خب غذا شونو خوردن بعد ناهار
بابا امروز بریم بیرون ( با چشمای گربه ای )
دلم نیومد بگم نه
کوک : باشه
ویو رو نا
میدونستم بابا بخاطر مامان ناراحت عه برای همین گفتم بریم بیرون یس قبول کرد الان ساعت دو بود ۶ میریم بیرون برم یکم بخوابم فلش بک به ساعت ۴:۳۰
بلند شدم ساعت چهار و نیم بود رفتم اتاق بابایی آروم درو باز کردم دیدم خوابه در رو آروم بستم رفتم تو اتاقم
رفتم حموم اومد موها مو خشک کردم ساعت پنج نیم بود
رفتم لباس بر دارم هرچی می گشتم چیزی پیدا نمی کردم
( مشکل همه دخترا :/ )
دست بردم یکیو برداشتم پوشیدم
ویو کوک
پا شدم ساعت پنچ چهل دقیقه بود رفتم یه دوش گرفتم
اومدم موهامو خشک کردم یه تیشرت با شلوار جین پوشیدم رفتم پایین رو نا پایین منتظرم بود
تا من دید گفت
رونا : بهبه پدر جذاب خودم بریم ؟
کوک (خنده) : بریم
بیا پایین تر
از زبون راوی :
کوک با رو نا سوار ماشین شدن با هم رفتن شهر بازی
بعد شهر بازی
کوک با رونا سوار ماشین بودن که رو نا چشمش به بستنی فروشی میوفته
رونا : بابا میشه برای بستنی بگیری
کوک : باشه پشمکم
ویو کوک :
از ماشین پیاده شدم رفتم برای رو نا بستنی بگیرم
بعد اینکه بستنی هارو گرفتم داشتم بر میگشتم خوردم به خانوم عه برگشتم از معذرت خواهی کردم
گفت مشکلی نیست و سریع ازم دور شد داشتم فکر میکردم چقدر صداش آشنا بود ( ماسک زده بود )
بیخالش شدم رفتم تو ماشین بستنی رو دادم رو نا داشت با ذوق میخورد لبخندی زدم و راه افتادم
پایا پارت یک نظرات تون رو بهم بگین
این پارت شرط نداره
مرسی که خوندی 🥰
۸.۴k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.