𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 [جنایتکار]
𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 [جنایتکار]
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟑
یه دفعه نگاهش قفل نگاهم شد و آبمیوه پرید تو گلوش... هول کرده رفتم سمتش و چند بار زدم پشتش و گفتم: خب آروم بخور... خودتو کشتی...
صورتش و چشماش قرمز شده بودن و نفسش انگاری بالا نمی اومد.....
با ترس صورتش رو گرفتم و گفتم :ات... ا
ت... حالت خوبه؟
چند تا نفس عمیق کشید و سرشو تکون داد. چشماش پر از اشک بود و قطعا هر کس نفسش بگیره فشار بهش میاد... عصبی ازش فاصله گرفتم و دستی تو موهام کشیدم و گفتم : ترسوندیم دختر
حالش که جا اومد با لبخند شیطانی گفت: قیافت دیدنی بود!!!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: مگه قیافم چش بود ؟؟؟؟
ات: هیچی فقط ترس رو صورت ماسیده بود مستر...
ته:پوزخندی زدم و گفتم فکر نکن برام ارزش داری فقط به عنوان یه انسان وظیفم بود نگرانت بشم....
نیشخندی زد که گفتم پاشو بریم الان دیر میشه....
ات: اما من هنوز هیچی نخوردم.... میخواستی زودتر بیدار شی
با حرص بلند شد و کولش رو انداخت رو دوشش با هم سوار ماشین شدیم و از خونه زدیم بیرون...
همون طور که داشتم رانندگی میکردم گفتم: لباست یخورده باز نیست؟
از عمد کتش رو در آورد که تاپ نازک نیم تنش بدن سفیدش رو به نمایش گذاشت...
ات : اوممم نه فکر نکنم ....
عصبی فرمون رو مشتم فشردم و گفتم....
ته: ات اون کت لعنتی رو بپوش تا رسیدیم...
بخيال شونه ای بالا انداخت و بدون توجه بهم ، به بیرون از ماشین خیره شد...
عصبی با تن صدای بالاتری گفتم: ات نذار سگ بشم!
ات:هستی دیگه
نتونستم خودمو کنترل کنم و با عربده ای که زدم بدنش لرزید و چسبید به صندلی...
ته : دِ بپوش اون لعنتی رو... با ترس نگاهم میکرد که تازه فهمیدم چیکار کردم.....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم ات نمی خوام کسی بدنتو ببینه و بعدا اذينت كنن...
بغض کرده سرشو تکون داد و لباستو پوشید و روشو ازم گرفت !!!
لعنتی! چشماش .....!!! چرا اینطوری شدم!؟ چرا برام مهمه که ناراحته یا نه؟ اون چشمای معصومش که زیر هاله ای از اشک پوشیده شده بود زیادی خواستنی بود!
جلو دانشگاه نگه داشتم و با همدیگه پیاده شدیم...
دست سردش رو تو دستای گرمم گرفتم و فشردمش هنوز بغض داشت و هیچی نمی گفت اگه میدونستم اینقدر ناراحت میشه خودمو کنترل میکردم که سرش داد نزنم!
با همدیگه وارد دانشگاه شدیم.
نصف نگاها زوم بود رو من و ات بود و در گوش همدیگه پچ پچ میکردن...... جلو در ورودی رسیدیم و دوستاش اومدن طرفمون همشون شروع کردن به سلام دادن...
با دیدن دو تا پسر ابرویی بالا انداختم و گفتم: نگفته بودی رفیق پسر هم داری!!!!
سوهو: فکر نکنم ات مشکلی با این قضیه داشته باشه؟ مگه نه
ات؟
ات سرش پایین بود و کمی لباشو رو هم فشرد اما چیزی نگفت...
یونا :هی ات حالت خوبه؟
سری تکون داد و با صدای ضعیفی گفت: خوبم
یوری :ات مطمئني؟ چرا صدات اینطوری شده؟
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟑
یه دفعه نگاهش قفل نگاهم شد و آبمیوه پرید تو گلوش... هول کرده رفتم سمتش و چند بار زدم پشتش و گفتم: خب آروم بخور... خودتو کشتی...
صورتش و چشماش قرمز شده بودن و نفسش انگاری بالا نمی اومد.....
با ترس صورتش رو گرفتم و گفتم :ات... ا
ت... حالت خوبه؟
چند تا نفس عمیق کشید و سرشو تکون داد. چشماش پر از اشک بود و قطعا هر کس نفسش بگیره فشار بهش میاد... عصبی ازش فاصله گرفتم و دستی تو موهام کشیدم و گفتم : ترسوندیم دختر
حالش که جا اومد با لبخند شیطانی گفت: قیافت دیدنی بود!!!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: مگه قیافم چش بود ؟؟؟؟
ات: هیچی فقط ترس رو صورت ماسیده بود مستر...
ته:پوزخندی زدم و گفتم فکر نکن برام ارزش داری فقط به عنوان یه انسان وظیفم بود نگرانت بشم....
نیشخندی زد که گفتم پاشو بریم الان دیر میشه....
ات: اما من هنوز هیچی نخوردم.... میخواستی زودتر بیدار شی
با حرص بلند شد و کولش رو انداخت رو دوشش با هم سوار ماشین شدیم و از خونه زدیم بیرون...
همون طور که داشتم رانندگی میکردم گفتم: لباست یخورده باز نیست؟
از عمد کتش رو در آورد که تاپ نازک نیم تنش بدن سفیدش رو به نمایش گذاشت...
ات : اوممم نه فکر نکنم ....
عصبی فرمون رو مشتم فشردم و گفتم....
ته: ات اون کت لعنتی رو بپوش تا رسیدیم...
بخيال شونه ای بالا انداخت و بدون توجه بهم ، به بیرون از ماشین خیره شد...
عصبی با تن صدای بالاتری گفتم: ات نذار سگ بشم!
ات:هستی دیگه
نتونستم خودمو کنترل کنم و با عربده ای که زدم بدنش لرزید و چسبید به صندلی...
ته : دِ بپوش اون لعنتی رو... با ترس نگاهم میکرد که تازه فهمیدم چیکار کردم.....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم ات نمی خوام کسی بدنتو ببینه و بعدا اذينت كنن...
بغض کرده سرشو تکون داد و لباستو پوشید و روشو ازم گرفت !!!
لعنتی! چشماش .....!!! چرا اینطوری شدم!؟ چرا برام مهمه که ناراحته یا نه؟ اون چشمای معصومش که زیر هاله ای از اشک پوشیده شده بود زیادی خواستنی بود!
جلو دانشگاه نگه داشتم و با همدیگه پیاده شدیم...
دست سردش رو تو دستای گرمم گرفتم و فشردمش هنوز بغض داشت و هیچی نمی گفت اگه میدونستم اینقدر ناراحت میشه خودمو کنترل میکردم که سرش داد نزنم!
با همدیگه وارد دانشگاه شدیم.
نصف نگاها زوم بود رو من و ات بود و در گوش همدیگه پچ پچ میکردن...... جلو در ورودی رسیدیم و دوستاش اومدن طرفمون همشون شروع کردن به سلام دادن...
با دیدن دو تا پسر ابرویی بالا انداختم و گفتم: نگفته بودی رفیق پسر هم داری!!!!
سوهو: فکر نکنم ات مشکلی با این قضیه داشته باشه؟ مگه نه
ات؟
ات سرش پایین بود و کمی لباشو رو هم فشرد اما چیزی نگفت...
یونا :هی ات حالت خوبه؟
سری تکون داد و با صدای ضعیفی گفت: خوبم
یوری :ات مطمئني؟ چرا صدات اینطوری شده؟
۱۱.۹k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.