عشق اجباری p14
مامان ا/ت:دخترم...برنامت چیه؟
ا/ت:از قبل یه خونه کوچیک خریدم و پول هم همرامه برای کار هم میخوام یه شغل عادی داشته باشم
مامان ا/ت:چی؟یه شغل عادی؟یه خونه کوچیک؟ اما___
ا/ت:مامان من نمیخوام پولدار باشم میخوام یه زندگی عادی و با ارامش داشته باشم میخوام برم امریکا جایی که کسی منو نشناسه میخوام از اول شروع کنم
جیمین:راست میگه مامان مگه همه باید پولدار باشن؟
مامان ا/ت:خیلی خوشحالم برات ولی...میتونی بهمون سر بزنی درسته؟
ا/ت:من هیچوقت شمارو فراموش نمیکنم معلومه بهتون سر میزنم
(مامان ا/ت گریش میگیره و ا/ت رو محکم بغل میکنه)
مامان ا/ت:مراقب خودت باش
ا/ت:باشه...جیمین
جیمین:بله
ا/ت:دلم برات تنگ میشه تو همیشه کنارم بودی اگه تو نبودی من باید چیکار میکردم؟
جیمین:ا/ت اینجوری حرف نزن الان منم گریم میگیره
بلند گو:مسافرین امریکا هواپیما رسید لطفا به طرف هواپیما برین
ا/ت:دیگه باید برم جیمین خدافظ (ا/ت جیمین رو بغل میکنه)
جیمین:دلم برات تنگ میشه
ا/ت:مامان،جیمین خدافظ
جیمین،مامان ا/ت:خدافظ
(ا/ت میره)
...ا/ت...
باورم نمیشه دیگه دارم میرم دیگه قرار نیست زندگیم مثل یه برده باشه قراره ازاد باشم!
(ا/ت سوار هواپیما میشه و هواپیما پرواز میکنه)
...جونگ کوک...
امروز روز عروسیه باید عالی پیش بره چون فردا جایگاه بابام رو میگیرم...احتمالا ا/ت الان باید تو هواپیما باشه خوش به حالش هیچ دغدغه ای نداره به هر حال اون یه دختره و قرار نیست تو زندگیش سختی بکشه
ایشا:جونگ کوکی؟
جونگ کوک:بله؟
ایشا:چه حسی داری؟خوشحالی؟
جونگ کوک:معلومه که خوشحالم!
ایشا:لباسم بهم میاد؟
جونگ کوک:اره خیلی خوبه
(مامان جونگ کوک میاد)
مامان جونگ کوک:پسرم ۵ دقیقه دیگه وقت داری
جونگ کوک:باشه تو برو
(مامان جونگ کوک میره...۵ دقیقه بعد)
ایشا:جونگ کوکی بریم
جونگ کوک:باشه
(جونگ کوک و ایشا دست هم رو میگیرن و به طرف عاقد میرن)
عاقد:خانم هوانگ ایشا ایا حاضرید اقای جئون جونگ کوک را به همسری بپذیرید؟
ایشا:بله
عاقد:اقای جئون جونگ کوک ایا حاضرید هوانگ ایشا را به همسری بپذیرید؟
...جونگ کوک...
این دیگه چه حسیه؟چرا یه جوریم باید خوشحال باشم اما...انگار ناراحتم کوک عام جونگ کوک خودتو جمع و جور کن!
عاقد:اقای جئون؟
جونگ کوک:بله حاضرم
عاقد:اوه...و هم اکنون من شمارو زن و شوهر اعلام میکنم
(ایشا و جونگ کوک همو میبو*سن)
...جونگ کوک...
من چم شده؟همیشه منتظر این لحظه بودم اما انگار خوشحال نیستم
(چند ساعت بعد)
...ا/ت...
چند ساعته تو هواپیما هستم حوصلم سر رفته کنارم یه زن اروپایی نشسته اصلا شبیه کره ای ها نیست فهمید دارم بهش نگاه میکنم
زن اروپایی:خانم برای چی دارین میرین امریکا؟
ا/ت:خب...میخوام یه زندگی جدید رو شروع کنم توی کره زندگی خوبی نداشتم
#فیک
ا/ت:از قبل یه خونه کوچیک خریدم و پول هم همرامه برای کار هم میخوام یه شغل عادی داشته باشم
مامان ا/ت:چی؟یه شغل عادی؟یه خونه کوچیک؟ اما___
ا/ت:مامان من نمیخوام پولدار باشم میخوام یه زندگی عادی و با ارامش داشته باشم میخوام برم امریکا جایی که کسی منو نشناسه میخوام از اول شروع کنم
جیمین:راست میگه مامان مگه همه باید پولدار باشن؟
مامان ا/ت:خیلی خوشحالم برات ولی...میتونی بهمون سر بزنی درسته؟
ا/ت:من هیچوقت شمارو فراموش نمیکنم معلومه بهتون سر میزنم
(مامان ا/ت گریش میگیره و ا/ت رو محکم بغل میکنه)
مامان ا/ت:مراقب خودت باش
ا/ت:باشه...جیمین
جیمین:بله
ا/ت:دلم برات تنگ میشه تو همیشه کنارم بودی اگه تو نبودی من باید چیکار میکردم؟
جیمین:ا/ت اینجوری حرف نزن الان منم گریم میگیره
بلند گو:مسافرین امریکا هواپیما رسید لطفا به طرف هواپیما برین
ا/ت:دیگه باید برم جیمین خدافظ (ا/ت جیمین رو بغل میکنه)
جیمین:دلم برات تنگ میشه
ا/ت:مامان،جیمین خدافظ
جیمین،مامان ا/ت:خدافظ
(ا/ت میره)
...ا/ت...
باورم نمیشه دیگه دارم میرم دیگه قرار نیست زندگیم مثل یه برده باشه قراره ازاد باشم!
(ا/ت سوار هواپیما میشه و هواپیما پرواز میکنه)
...جونگ کوک...
امروز روز عروسیه باید عالی پیش بره چون فردا جایگاه بابام رو میگیرم...احتمالا ا/ت الان باید تو هواپیما باشه خوش به حالش هیچ دغدغه ای نداره به هر حال اون یه دختره و قرار نیست تو زندگیش سختی بکشه
ایشا:جونگ کوکی؟
جونگ کوک:بله؟
ایشا:چه حسی داری؟خوشحالی؟
جونگ کوک:معلومه که خوشحالم!
ایشا:لباسم بهم میاد؟
جونگ کوک:اره خیلی خوبه
(مامان جونگ کوک میاد)
مامان جونگ کوک:پسرم ۵ دقیقه دیگه وقت داری
جونگ کوک:باشه تو برو
(مامان جونگ کوک میره...۵ دقیقه بعد)
ایشا:جونگ کوکی بریم
جونگ کوک:باشه
(جونگ کوک و ایشا دست هم رو میگیرن و به طرف عاقد میرن)
عاقد:خانم هوانگ ایشا ایا حاضرید اقای جئون جونگ کوک را به همسری بپذیرید؟
ایشا:بله
عاقد:اقای جئون جونگ کوک ایا حاضرید هوانگ ایشا را به همسری بپذیرید؟
...جونگ کوک...
این دیگه چه حسیه؟چرا یه جوریم باید خوشحال باشم اما...انگار ناراحتم کوک عام جونگ کوک خودتو جمع و جور کن!
عاقد:اقای جئون؟
جونگ کوک:بله حاضرم
عاقد:اوه...و هم اکنون من شمارو زن و شوهر اعلام میکنم
(ایشا و جونگ کوک همو میبو*سن)
...جونگ کوک...
من چم شده؟همیشه منتظر این لحظه بودم اما انگار خوشحال نیستم
(چند ساعت بعد)
...ا/ت...
چند ساعته تو هواپیما هستم حوصلم سر رفته کنارم یه زن اروپایی نشسته اصلا شبیه کره ای ها نیست فهمید دارم بهش نگاه میکنم
زن اروپایی:خانم برای چی دارین میرین امریکا؟
ا/ت:خب...میخوام یه زندگی جدید رو شروع کنم توی کره زندگی خوبی نداشتم
#فیک
۱۸.۷k
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.