مافیا عاشق p5
رفتیم داخلی
پسرا : خانم
-چه قدر خوبه که بازم میبینمتون
^این پسره
-آروم باشین الان نورا اینا تو تیم مان ما همه باهمیم
*بعله بله
-فقط باید هه این رو نجات بدیم
«زندس؟
-اره گروگان سویونه
*رییس لوکیشن بده برش میگردونم
- چشم روباه عاشق
*(چشماش برقی زد )ممنون
-لوکیشن فرستادم براش و رفت
ویو روباه عاشق(I.n)
رفتم به اون لوکیشن شیش تا نگهابان اولو بعدن دوازده تا نگهبان داخلو کشتم هه اینو پیدا کردم عشقم پیدا کرد براید بغلش کردم سویونو گرفتم و بردم مخفیگاه
ویو نورا
( از این به بعد نورا با ~ نشون میدم)
~زنگ میزنن
-حتما روباهه
~ باز میکنم
درو باز کردم سویون پرت شد جلوی منو و یورا(هایون) دست و پاش بسته بود
~چیکار کنیم این هر*زه رو؟
-مرگ(خنده شیطانی)
~حتما پس بای بای مزاحم کوچولو
و هایون چهار تا گلوله تو سرش خالی کرد و یک گلوله هم تو قلبش
~واو
ویو هایون
-خب روباه جون خواهر کو؟
* اینم خواهرتون صحیح و سالم
-باورم نمیشه
ویو راوی
و یه مدت حرف زدن تا هه این به هوش امد و کلی خوشحال شدن و وقت گذروندن
<پرش زمانی ۲ روز بعد>
ویو هایون
•اونیییییی
-جونمممم
•کمککککک
-چراااا؟
رفتم اتاق هه این
•زیپ لباسمو میبندی؟
-باشه
رفتم سمتش هرچی زیپو کشیدم انگار گیر کرده بود جونگینو صدا زدم که امد
*بله خانم
-میشه زیپضو ببندی؟
*ب..ب..بله!
و رفت سمت هه این زیو به آرومی کشید بالا
*امر دیگه ای نیست
-نه میتونی بری
*ممنون
و رفت
•اونیییی
-بله؟
مرسی
-کاری نکردم وسایلتو برداشتی
•اره پس بریم
همه رفته بودن فرودگاه به جز من و هه این و جونگین ما هم رفتیم فرودگاه که همه با هم بریم لندن و کار جه مینو تموم کنیم
و بازم انتظار :)
پسرا : خانم
-چه قدر خوبه که بازم میبینمتون
^این پسره
-آروم باشین الان نورا اینا تو تیم مان ما همه باهمیم
*بعله بله
-فقط باید هه این رو نجات بدیم
«زندس؟
-اره گروگان سویونه
*رییس لوکیشن بده برش میگردونم
- چشم روباه عاشق
*(چشماش برقی زد )ممنون
-لوکیشن فرستادم براش و رفت
ویو روباه عاشق(I.n)
رفتم به اون لوکیشن شیش تا نگهابان اولو بعدن دوازده تا نگهبان داخلو کشتم هه اینو پیدا کردم عشقم پیدا کرد براید بغلش کردم سویونو گرفتم و بردم مخفیگاه
ویو نورا
( از این به بعد نورا با ~ نشون میدم)
~زنگ میزنن
-حتما روباهه
~ باز میکنم
درو باز کردم سویون پرت شد جلوی منو و یورا(هایون) دست و پاش بسته بود
~چیکار کنیم این هر*زه رو؟
-مرگ(خنده شیطانی)
~حتما پس بای بای مزاحم کوچولو
و هایون چهار تا گلوله تو سرش خالی کرد و یک گلوله هم تو قلبش
~واو
ویو هایون
-خب روباه جون خواهر کو؟
* اینم خواهرتون صحیح و سالم
-باورم نمیشه
ویو راوی
و یه مدت حرف زدن تا هه این به هوش امد و کلی خوشحال شدن و وقت گذروندن
<پرش زمانی ۲ روز بعد>
ویو هایون
•اونیییییی
-جونمممم
•کمککککک
-چراااا؟
رفتم اتاق هه این
•زیپ لباسمو میبندی؟
-باشه
رفتم سمتش هرچی زیپو کشیدم انگار گیر کرده بود جونگینو صدا زدم که امد
*بله خانم
-میشه زیپضو ببندی؟
*ب..ب..بله!
و رفت سمت هه این زیو به آرومی کشید بالا
*امر دیگه ای نیست
-نه میتونی بری
*ممنون
و رفت
•اونیییی
-بله؟
مرسی
-کاری نکردم وسایلتو برداشتی
•اره پس بریم
همه رفته بودن فرودگاه به جز من و هه این و جونگین ما هم رفتیم فرودگاه که همه با هم بریم لندن و کار جه مینو تموم کنیم
و بازم انتظار :)
۱.۳k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.