دخترک مغرور🧬♥️
دخترک مغرور🧬♥️
پارت ۶۶
diyana
قهوه سفارش داده بودیم گارسون آورد
گارسونه خیلی شبیه ارسلان بود
ن.ن.نکنه این ارسلانه
داش میرف که داد زدم : ارسلاننن
وایساد که محراب گف :
دیانا ارسلان کجاس
دیانا: من مطمئنم این ارسلانه
ماسکشو بگو در بیاره
محراب : رف
ابرومونو بردی دیانا
دیانا : من مطمئنم ارسلان بود
متین : دیانا ارسلان دو سال پیش مرد اینو قبول کن
دیانا : مطمئنم ارسلان زندس
امیر : هه دیانا بس کن
دیانا : برو بابا
بلند شدم رفتم خونه
مامان و بابام نشسته بودن
بابا د : دیانا بیا بشین
دیانا : بازم حرفای تکراری
بابا د : دیانا بالاخره بلید ازدواج کنی
دیانا : بابا من فعلا قصد ازدواج ندارم
بابا د : پسر آقای رحمتی خیلی خوبه قبول کن بیان خواستگاری حرف میزنیم
دیانا: بابا نه
بابا د : لجبازی نکن
دیانا : حداقل روز تولدمو خراب نکنید
بابا د : دی..
مامان د : ولش کن
من باهاش حرف میزنم(اروم)
بابا د : هوفففف باشه
دیانا: رفام تو اتاقم دراز کشیدم
انقد خسته بودم خوابم رفت
.
.
.
.
reza
رفتم خونه عذاب و وجدان داشتم با دستای خودم رفیقم و داداشمو کشتم
[°فلش بک°]
reza
رفتم پیش بابای پانیذ
رضا : سلام
بابا پ : بشین
رضا : ممنون
کاری داشتید با من
بابا پ : پانیذ دوس داری
رضا : بیشتر از جونم
بابا پ : پس باید یکاری کنی
رضا : هرچی باشه انجام میدم
بابا پ : هرچی!
رضا : هر چی
بابا پ : ....
ادامه دارد....
پارت ۶۶
diyana
قهوه سفارش داده بودیم گارسون آورد
گارسونه خیلی شبیه ارسلان بود
ن.ن.نکنه این ارسلانه
داش میرف که داد زدم : ارسلاننن
وایساد که محراب گف :
دیانا ارسلان کجاس
دیانا: من مطمئنم این ارسلانه
ماسکشو بگو در بیاره
محراب : رف
ابرومونو بردی دیانا
دیانا : من مطمئنم ارسلان بود
متین : دیانا ارسلان دو سال پیش مرد اینو قبول کن
دیانا : مطمئنم ارسلان زندس
امیر : هه دیانا بس کن
دیانا : برو بابا
بلند شدم رفتم خونه
مامان و بابام نشسته بودن
بابا د : دیانا بیا بشین
دیانا : بازم حرفای تکراری
بابا د : دیانا بالاخره بلید ازدواج کنی
دیانا : بابا من فعلا قصد ازدواج ندارم
بابا د : پسر آقای رحمتی خیلی خوبه قبول کن بیان خواستگاری حرف میزنیم
دیانا: بابا نه
بابا د : لجبازی نکن
دیانا : حداقل روز تولدمو خراب نکنید
بابا د : دی..
مامان د : ولش کن
من باهاش حرف میزنم(اروم)
بابا د : هوفففف باشه
دیانا: رفام تو اتاقم دراز کشیدم
انقد خسته بودم خوابم رفت
.
.
.
.
reza
رفتم خونه عذاب و وجدان داشتم با دستای خودم رفیقم و داداشمو کشتم
[°فلش بک°]
reza
رفتم پیش بابای پانیذ
رضا : سلام
بابا پ : بشین
رضا : ممنون
کاری داشتید با من
بابا پ : پانیذ دوس داری
رضا : بیشتر از جونم
بابا پ : پس باید یکاری کنی
رضا : هرچی باشه انجام میدم
بابا پ : هرچی!
رضا : هر چی
بابا پ : ....
ادامه دارد....
۵۴۱
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.