دو پارتی کوکـــ2
پارت اخر
ات فهمید کوک تو شرایطی نیست ک بتونه حرف بزنه...با خودش گفت، حتی اگر فردا یادش بره، بازهم برای اینکه خالی بشه باید حرفهاشو بزنه...
+پسر، من بهترینم، ن؟
درسته بغض کرده بود، ولی بازهم میتونست حرف بزنه...
+تو هیچوقت نمیفهمی چقدر صبر کردم...چقدر تمام احساساتمو خورد کردم...چقدر از خودم گذشتم...چقدر صبر کردم تا من و برای خودم بخوای...جالب نیست حتی ی ذره شو نفهمیدی؟
خنده های اروم ارومش باعث ریختن اشکهاش شدن...اون چند شب بود هرشب بعد از رفتن کوک گریه میکرد...براش عجیب نبود، براش روتین بود...
+و تو نمیخوای بفهمی ک من هرکاری انجام دادم تا بدستت بیارم...
+من دوست داشتم، هنوزم دارم...فقط از تو علاقه میخواستم، چیز زیادیه؟ من چیزی و ازت میخواستم ک خودم بهت میدادم...من خیلی صبر کردم، خیلی...
کوک خندش گرفته بود...براش عجیب بود...هرروز با دخترای زیادی سر و کله میزد ک تظاهر میکردن میخوانش، ولی الان چی؟!...شاید زمان مناسبی برای گفتن این همه احساسات نبود، ولی بازهم تونست حسی ک ات داره و بفهمه...ولی، ولی اون خیلی وقته دچار بیماریه اهمیت ندادن شده...اون نمیخواد کسی و ناراحت کنه، فقط اهمیت نمیده...کاری ک برای محافظت از خودش یاد گرفته...
_ات، نمیدونی چقدر ی طرف بدنم درد میکنه...انقدر ک ب ی ورمه... *دارم جر میخورم🤣💔*
ات انتظار بدتر ازینم داشت...باید از کوک ب عنوان تجربه استفاده میکرد، ولی اون هنوز برای یادگرفتن همچین چیزی بچه بود...
دوباره گریه هاش شدت گرفت...مثل ابری ک هربار با بقیه ابر ها برخورد میکرد تحریک میشد تا بارون بیشتری بباره...اون با هربار برخورد با اینکه تو چ تله ای خودشو از دست داده، گریه هاش بیشتر میشد...
+خدای من، ازش متنفرم...
+همه ی احساساتم، قدرشون دونسته نشد...
+متاسفم، نباید ب زبون میاوردمش...
هق هق اخرشو کرد...اشکهاشو پاک کرد و با چشمهایی ک از الماس هم بیشتر برق میزد ب تیله های سرد کوک خیره شد...
+ولی تو میتونستی بهترین کسی باشی ک دارمش...
ات فهمید کوک تو شرایطی نیست ک بتونه حرف بزنه...با خودش گفت، حتی اگر فردا یادش بره، بازهم برای اینکه خالی بشه باید حرفهاشو بزنه...
+پسر، من بهترینم، ن؟
درسته بغض کرده بود، ولی بازهم میتونست حرف بزنه...
+تو هیچوقت نمیفهمی چقدر صبر کردم...چقدر تمام احساساتمو خورد کردم...چقدر از خودم گذشتم...چقدر صبر کردم تا من و برای خودم بخوای...جالب نیست حتی ی ذره شو نفهمیدی؟
خنده های اروم ارومش باعث ریختن اشکهاش شدن...اون چند شب بود هرشب بعد از رفتن کوک گریه میکرد...براش عجیب نبود، براش روتین بود...
+و تو نمیخوای بفهمی ک من هرکاری انجام دادم تا بدستت بیارم...
+من دوست داشتم، هنوزم دارم...فقط از تو علاقه میخواستم، چیز زیادیه؟ من چیزی و ازت میخواستم ک خودم بهت میدادم...من خیلی صبر کردم، خیلی...
کوک خندش گرفته بود...براش عجیب بود...هرروز با دخترای زیادی سر و کله میزد ک تظاهر میکردن میخوانش، ولی الان چی؟!...شاید زمان مناسبی برای گفتن این همه احساسات نبود، ولی بازهم تونست حسی ک ات داره و بفهمه...ولی، ولی اون خیلی وقته دچار بیماریه اهمیت ندادن شده...اون نمیخواد کسی و ناراحت کنه، فقط اهمیت نمیده...کاری ک برای محافظت از خودش یاد گرفته...
_ات، نمیدونی چقدر ی طرف بدنم درد میکنه...انقدر ک ب ی ورمه... *دارم جر میخورم🤣💔*
ات انتظار بدتر ازینم داشت...باید از کوک ب عنوان تجربه استفاده میکرد، ولی اون هنوز برای یادگرفتن همچین چیزی بچه بود...
دوباره گریه هاش شدت گرفت...مثل ابری ک هربار با بقیه ابر ها برخورد میکرد تحریک میشد تا بارون بیشتری بباره...اون با هربار برخورد با اینکه تو چ تله ای خودشو از دست داده، گریه هاش بیشتر میشد...
+خدای من، ازش متنفرم...
+همه ی احساساتم، قدرشون دونسته نشد...
+متاسفم، نباید ب زبون میاوردمش...
هق هق اخرشو کرد...اشکهاشو پاک کرد و با چشمهایی ک از الماس هم بیشتر برق میزد ب تیله های سرد کوک خیره شد...
+ولی تو میتونستی بهترین کسی باشی ک دارمش...
۴۰.۵k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.