دزیره ویکوک
قسمت پنجم : injection Love
تزریق عشق
"زندگی عجیبه، انقدر که یهو توی شش سالگی خودت و توی
مدرسه ای پیدا میکنی که آدمای زیادی ازت فاصله میگیرن و
حرومزاده صدات میکنن، خب... این هم برنامه ی خداست نه؟
بعضی موقع باید برگردی به جایی که بدبختی هات ازش شروع
شده، خونه ی پدرت..."
جانگ جیهوپ، 28 فوریه ی 1991
کلید رو توی قفل چرخوند و وارد سوییت کوچیکش شد.
ساعت هشت شب بود که پروازش نشست، تصمیم داشت به
خواهرش سر بزنه اما ترجیح داد وسایلش رو توی خونه اش
بذاره و برگرده، پوفی کرد و داخل خونه شد. دیوار ها خاک
گرفته بود و روی مبلهای چوبی با پارچه ای پوشونده شده بود، باقی وسایل هم با پالستیک و پارچه پوشونده شده بودن تا گرد
و خاک نگیرن، حدس میزد کار چه کسی باشه، لبخندی روی
لبش نشست به سمت تلفن رفت و شماره ی خونه ی پدرش رو
گرفت، چیزی نگذشته بود که صدای مهربان زنی به گوشش
رسید:
_ منزل جانگ...
_ سالم هیوری.
_هوسوکا تویی؟ عزیزم برگشتی؟
_ آره همین االن رسیدم، سورا و بچه هاش خوبن؟ میتونست
لبخندی که روی لبش نشسته رو از همینجا حس کنه.
_ آره پسرا دلشون برای داییشون تنگ شده زودت...
_ بازم اون مادر جنده است؟
با شنیدن صدای پدرش از پشت خط لبخند از روی لبش پرید،
هیوری با صدای آرومی به همسرش پرید:
_ هیس هیون... میشنوه.
به سختی لبخندی زد، سعی کرد صداش رو صاف کرد و گفت:
_ اممم هیو... من یه سر میام و زود برمیگردم باشه؟
صدای آه نا مادریش به وضوح شنیده میشد:
_ باشه عزیزم، منتظرتم.
تلفن رو قطع کرد و با پوزخند تلخی به سمت وسایل خونه اش
رفت، پارچه ها رو برداشت و روی مبل نشست. ساعت هشت و
نیم بود و نیم ساعت بعد باید قرصش رو مصرف میکرد، زیپ
جلوی چمدونش رو باز کرد اما با به یاد آوردن اینکه قرصهاش
رو جا گذاشته بلند شد. در حالی که سیگاری روشن میکرد
کلیدش رو برداشت و به سمت آشپزخونه رفت، در کابینت رو
باز کرد با دیدن سوییچ موتورش لبخندی روی لبش نشست،
سوییچ رو برداشت بدون معطلی از خونه خارج شد، بهتر بود
اول به دیدن خواهر زاده هاش میرفت و بعدش هم سری به
داروخونه میزد.
****
شیر گرم رو به دستش داد و دوباره کنارش نشست، جونگکوک
به ماگ قهوه ای رنگ خیره شد و لبخندی زد:
_ خیلی خوبه که هنوز حس میکنین هشت سالمه.
_ فقط عجیبه که توی هشت سالگیت انقدر رسمی صدام
نمیزدی.
مقداری از شیر رو نوشید که باعث بخار گرفتن شیشه ی
عینکش شد، تهیونگ تک خنده ای کرد و عینکش رو برداشت:
_ وقتی هشت سالت بود هم یادت میرفت موقع خوردن چیزای
گرم عینکت و برداری.
ماگ رو پایین تر آورد و با دست چپش چشمش رو مالید:
_ بعضی وقتا انقدر روی چشمم می مونه که برداشتنش باعث
میشه حس کنم یه چیزی کمه.
_ نمره ی چشمت همونه؟
تزریق عشق
"زندگی عجیبه، انقدر که یهو توی شش سالگی خودت و توی
مدرسه ای پیدا میکنی که آدمای زیادی ازت فاصله میگیرن و
حرومزاده صدات میکنن، خب... این هم برنامه ی خداست نه؟
بعضی موقع باید برگردی به جایی که بدبختی هات ازش شروع
شده، خونه ی پدرت..."
جانگ جیهوپ، 28 فوریه ی 1991
کلید رو توی قفل چرخوند و وارد سوییت کوچیکش شد.
ساعت هشت شب بود که پروازش نشست، تصمیم داشت به
خواهرش سر بزنه اما ترجیح داد وسایلش رو توی خونه اش
بذاره و برگرده، پوفی کرد و داخل خونه شد. دیوار ها خاک
گرفته بود و روی مبلهای چوبی با پارچه ای پوشونده شده بود، باقی وسایل هم با پالستیک و پارچه پوشونده شده بودن تا گرد
و خاک نگیرن، حدس میزد کار چه کسی باشه، لبخندی روی
لبش نشست به سمت تلفن رفت و شماره ی خونه ی پدرش رو
گرفت، چیزی نگذشته بود که صدای مهربان زنی به گوشش
رسید:
_ منزل جانگ...
_ سالم هیوری.
_هوسوکا تویی؟ عزیزم برگشتی؟
_ آره همین االن رسیدم، سورا و بچه هاش خوبن؟ میتونست
لبخندی که روی لبش نشسته رو از همینجا حس کنه.
_ آره پسرا دلشون برای داییشون تنگ شده زودت...
_ بازم اون مادر جنده است؟
با شنیدن صدای پدرش از پشت خط لبخند از روی لبش پرید،
هیوری با صدای آرومی به همسرش پرید:
_ هیس هیون... میشنوه.
به سختی لبخندی زد، سعی کرد صداش رو صاف کرد و گفت:
_ اممم هیو... من یه سر میام و زود برمیگردم باشه؟
صدای آه نا مادریش به وضوح شنیده میشد:
_ باشه عزیزم، منتظرتم.
تلفن رو قطع کرد و با پوزخند تلخی به سمت وسایل خونه اش
رفت، پارچه ها رو برداشت و روی مبل نشست. ساعت هشت و
نیم بود و نیم ساعت بعد باید قرصش رو مصرف میکرد، زیپ
جلوی چمدونش رو باز کرد اما با به یاد آوردن اینکه قرصهاش
رو جا گذاشته بلند شد. در حالی که سیگاری روشن میکرد
کلیدش رو برداشت و به سمت آشپزخونه رفت، در کابینت رو
باز کرد با دیدن سوییچ موتورش لبخندی روی لبش نشست،
سوییچ رو برداشت بدون معطلی از خونه خارج شد، بهتر بود
اول به دیدن خواهر زاده هاش میرفت و بعدش هم سری به
داروخونه میزد.
****
شیر گرم رو به دستش داد و دوباره کنارش نشست، جونگکوک
به ماگ قهوه ای رنگ خیره شد و لبخندی زد:
_ خیلی خوبه که هنوز حس میکنین هشت سالمه.
_ فقط عجیبه که توی هشت سالگیت انقدر رسمی صدام
نمیزدی.
مقداری از شیر رو نوشید که باعث بخار گرفتن شیشه ی
عینکش شد، تهیونگ تک خنده ای کرد و عینکش رو برداشت:
_ وقتی هشت سالت بود هم یادت میرفت موقع خوردن چیزای
گرم عینکت و برداری.
ماگ رو پایین تر آورد و با دست چپش چشمش رو مالید:
_ بعضی وقتا انقدر روی چشمم می مونه که برداشتنش باعث
میشه حس کنم یه چیزی کمه.
_ نمره ی چشمت همونه؟
۴.۱k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.