فن فیک پلی بوی " پارت ۱ "
pt 1:
جیمین : بابا ، من نمیرم بوسان ، یا هرجای دیگه ای
دلم میخواد برم فرانسه
برای یک ثانیه غر زد و پدرش به هیچ وجه با اون موافقت نمیکرد
با جواب متزلزل از طرف پدرش ناله کرد
اون قطعاً نمی خواست سفر به فرانسه رو از دست بده فقط به این دلیل که پدرش اون رو مجبور می کرد تو ازدواج دختر بهترین دوستش شرکت کنه
بابا : جیمین ، من هیچ وقت با رفتنت به فرانسه مخالفت نمیکنم ولی من نمیتونم برم اونجا ، لطفا بفهم پسرم ، ته مین بهترین دوست منه و اگر هیچکس به عروسی دخترش نره ، احساس بدی بهش دست میده
پدرش برای آخرین بار و بار هزارم به پسر لجبازش توضیح داد ، به امید اینکه شاید موافقت کنه
جیمین :ولی بابا ، عروسی اون ۴ هفته دیگه اس ، ۴ هفته ، یعنی یه ماه
جه سوک ، پدر جیمین گفت : این آیین ماس ، پسرم . خانواده و آشناها باید چند هفته قبل از مراسم عروسی اونجا باشن ، خودت میدونی که اگر میتونستم شخصا به اونجا برم هیچوقت مجبورت نمیکردم که به اون مراسم بری
جیمین : ولی بابا ، اونا خانواده ی من نیستن ، من حتی به سختی دختر اونارو میشناسم ، تنها چیزی که درمورد اون دختر میدونم اینه که وقتی بچه بودم یه شیشه چسب توی موهاش خالی کردم ، فقط همین ! و تو واقعا فکر میکنی اون میزاره من تو مراسم عروسیش شرکت کنم؟ اون حتی نمیتونه من رو تشخیص بده ، وقتی رفتم اونجا بهش بگم هی من جیمینم ، همونی که توی موهات چسب ریخت و کاری کرد که تو گریه کنی !
و با دلخوری سرش رو برگردوند
جه سوک اضافه کرد : خب اون هم برای انتقام شلوار تورو پایین کشید
جیمین ناله کرد : بابااا ..
و به خنده های پدرش خیره شد
*سویون*
صدای خواهرش رو شنید که با عجله به طبقه پایین میرفت
اونجا با خواهرش که پاکت تصویری تو دست داشت ملاقات کرد
تلاش میکرد که پاکت رو از دست خواهرش بگیره
اما خواهرش مرتباً طفره می رفت و اون شکست می خورد
سویون : سوآ ، بدش به من
سوآ: ممم ، نا امید شدی؟ دلت میخواد که عکس شوهرتو ببینی ؟ ها؟؟
سوآ از اذیت کردنش لذت میبرد و همونطور که میدویید صدای خنده هاش توی خونه پخش شده بود
سویون خسته شد ـ
دلش میخواست بدونه همسر آینده اش واقعا مثل تایپ مورد علاقه اش هست؟ با فکر کردن به اسمش ، یعنی مینهو ، به یه آدم خیلی مهربون فکر میکرد . چندبار با مینهو حرف زده بود ، میخواست بدونه که مثل طرز حرف زدنش واقعا رمانتیکه؟
سویون : سوآ ، بدش به من ، خواهش میکنم .
سوآ: ببینم سویون کوچولوی ما میخواد مینهو رو ببینه ؟ برادر شوهر من؟
سویون با عصبانیت نفس نفس میزد و طوری به خواهرش نگاه میکرد که انگار قصد کشتن اونو داشت
با شنیدن صدای کفش های مادرش و اینکه جلوی پای ا.ت متوقف شد ، لبخندی زد
تههی مادر سویون گفت : سویون تو تاحالا عکس شوهرت رو ندیدی؟
سویون : نه ...
مادرش ، به سویون اشاره کرد که بره رو عکسش رو ببینه
اما سوآ اجازه دیدن عکس رو نمیداد
با بی حوصلگی به سمت اتاق مشترک خودش و سوا رفت
مدتی صبر کرد و بعد سوآ رو دید که به سمت
دستشویی میرفت
با سرعت به سمت در دستشویی هجوم آورد و قفلش کرد
اینطوری برای چند دقیقه از دست سوآ راحت بود
دنبال پاکت حاوی عکس میگشت
بالاخره از جیب لباس روی میز پیداش کرد
پاکت رو توی دستهاش گرفت و نفس عمیقی کشید
به آرومی پاکت رو باز کرد و به عکس شوهرش نگاه میکرد
اون از تصوراتش خیلی خوشگل تر بود ، چه لبخند کیوتی داره ، چه چشم های قشنگی ، چه لبخند های بانمکی ، حتی با دیدن عکسش هم میشه فهمید که چه پوست خوبی داره .
با شنیدن صدای کوبیده شدن در ، خیلی زود پاکت رو از خواهر شیطان صفتش قایم کرد .
سوآ: سویون ، در و باز کن !
سویون در و باز کرد و با عجله از اتاق خارج شد
به سمت مادرش رفت
--
خیلی خوشحال بود چون بالاخره عکس شوهرش رو دیده بود
اما تنها چیزی که نمیدونست این بود که این تصویر واقعا متعلق به همسر آینده ی اونه ؟
جیمین : بابا ، من نمیرم بوسان ، یا هرجای دیگه ای
دلم میخواد برم فرانسه
برای یک ثانیه غر زد و پدرش به هیچ وجه با اون موافقت نمیکرد
با جواب متزلزل از طرف پدرش ناله کرد
اون قطعاً نمی خواست سفر به فرانسه رو از دست بده فقط به این دلیل که پدرش اون رو مجبور می کرد تو ازدواج دختر بهترین دوستش شرکت کنه
بابا : جیمین ، من هیچ وقت با رفتنت به فرانسه مخالفت نمیکنم ولی من نمیتونم برم اونجا ، لطفا بفهم پسرم ، ته مین بهترین دوست منه و اگر هیچکس به عروسی دخترش نره ، احساس بدی بهش دست میده
پدرش برای آخرین بار و بار هزارم به پسر لجبازش توضیح داد ، به امید اینکه شاید موافقت کنه
جیمین :ولی بابا ، عروسی اون ۴ هفته دیگه اس ، ۴ هفته ، یعنی یه ماه
جه سوک ، پدر جیمین گفت : این آیین ماس ، پسرم . خانواده و آشناها باید چند هفته قبل از مراسم عروسی اونجا باشن ، خودت میدونی که اگر میتونستم شخصا به اونجا برم هیچوقت مجبورت نمیکردم که به اون مراسم بری
جیمین : ولی بابا ، اونا خانواده ی من نیستن ، من حتی به سختی دختر اونارو میشناسم ، تنها چیزی که درمورد اون دختر میدونم اینه که وقتی بچه بودم یه شیشه چسب توی موهاش خالی کردم ، فقط همین ! و تو واقعا فکر میکنی اون میزاره من تو مراسم عروسیش شرکت کنم؟ اون حتی نمیتونه من رو تشخیص بده ، وقتی رفتم اونجا بهش بگم هی من جیمینم ، همونی که توی موهات چسب ریخت و کاری کرد که تو گریه کنی !
و با دلخوری سرش رو برگردوند
جه سوک اضافه کرد : خب اون هم برای انتقام شلوار تورو پایین کشید
جیمین ناله کرد : بابااا ..
و به خنده های پدرش خیره شد
*سویون*
صدای خواهرش رو شنید که با عجله به طبقه پایین میرفت
اونجا با خواهرش که پاکت تصویری تو دست داشت ملاقات کرد
تلاش میکرد که پاکت رو از دست خواهرش بگیره
اما خواهرش مرتباً طفره می رفت و اون شکست می خورد
سویون : سوآ ، بدش به من
سوآ: ممم ، نا امید شدی؟ دلت میخواد که عکس شوهرتو ببینی ؟ ها؟؟
سوآ از اذیت کردنش لذت میبرد و همونطور که میدویید صدای خنده هاش توی خونه پخش شده بود
سویون خسته شد ـ
دلش میخواست بدونه همسر آینده اش واقعا مثل تایپ مورد علاقه اش هست؟ با فکر کردن به اسمش ، یعنی مینهو ، به یه آدم خیلی مهربون فکر میکرد . چندبار با مینهو حرف زده بود ، میخواست بدونه که مثل طرز حرف زدنش واقعا رمانتیکه؟
سویون : سوآ ، بدش به من ، خواهش میکنم .
سوآ: ببینم سویون کوچولوی ما میخواد مینهو رو ببینه ؟ برادر شوهر من؟
سویون با عصبانیت نفس نفس میزد و طوری به خواهرش نگاه میکرد که انگار قصد کشتن اونو داشت
با شنیدن صدای کفش های مادرش و اینکه جلوی پای ا.ت متوقف شد ، لبخندی زد
تههی مادر سویون گفت : سویون تو تاحالا عکس شوهرت رو ندیدی؟
سویون : نه ...
مادرش ، به سویون اشاره کرد که بره رو عکسش رو ببینه
اما سوآ اجازه دیدن عکس رو نمیداد
با بی حوصلگی به سمت اتاق مشترک خودش و سوا رفت
مدتی صبر کرد و بعد سوآ رو دید که به سمت
دستشویی میرفت
با سرعت به سمت در دستشویی هجوم آورد و قفلش کرد
اینطوری برای چند دقیقه از دست سوآ راحت بود
دنبال پاکت حاوی عکس میگشت
بالاخره از جیب لباس روی میز پیداش کرد
پاکت رو توی دستهاش گرفت و نفس عمیقی کشید
به آرومی پاکت رو باز کرد و به عکس شوهرش نگاه میکرد
اون از تصوراتش خیلی خوشگل تر بود ، چه لبخند کیوتی داره ، چه چشم های قشنگی ، چه لبخند های بانمکی ، حتی با دیدن عکسش هم میشه فهمید که چه پوست خوبی داره .
با شنیدن صدای کوبیده شدن در ، خیلی زود پاکت رو از خواهر شیطان صفتش قایم کرد .
سوآ: سویون ، در و باز کن !
سویون در و باز کرد و با عجله از اتاق خارج شد
به سمت مادرش رفت
--
خیلی خوشحال بود چون بالاخره عکس شوهرش رو دیده بود
اما تنها چیزی که نمیدونست این بود که این تصویر واقعا متعلق به همسر آینده ی اونه ؟
۷۵.۸k
۱۲ اسفند ۱۳۹۹