*پارت اول*
هانبوک سلطنتی قرمز و طلایی و کلاه گیس مخصوص، حفظ
تعادل موقع راه رفتن رو برام سخت کرده بود..دو ندیمه، با
لباس های سبز و کلاه گیس های بیضی شکل، دستام رو از دو
طرف نگه داشته بودن و منو تا جایگاه همراهی میکردن...
به ازای هر قدمی که بر میداشتم، قطره اشکی از گوشه چشمم
میچکید و ترسم از آینده ی نامعلومی که بهم تحمیل شده بود،
بیشرت میشد...
همه چیز از اون روز شروع شد....
***فلش بک، یک سال قبل***
با شنیدن سر و صدا از بیرون اتاق، چشامم ر و به سختی باز کردم..روی تشک نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم.
دیر خوابیدن دیشب، باعث شده بود تا نتونم چشامم رو باز نگه دارم...درحال چرت زدن بودم که...
؟؟ :خدای من...این چه سر و وضعیه که برای خودتون درست کردین بانو...!!
با شنیدن صدای بانو هان، سیخ نشستم..آیییش..!! چرا من
انقدر کم شانسم..آه...باز الان میخواد شروع کنه...!
بانو هان :من از دستتون خسته شدم...یه نگاه تو آینه به
خودتون بندازین، وحشت میکنین!! زیر چشامتون از بی خوابی سیاه شده، لباس های دیشبتون، هنوز تنتونه و لکه رنگ به خوبی دیده میشه..کی میخواین دست از اینکارا بردارین...شما دیگه بیست سالتونه و وقتشه که عروس یه خانواده بشین!! نه اینکه من هر روز بخام راجع به چیزای تکراری نصیحتتون کنم!!
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم.
+انقدر حرص نخور، پوستت چروک میشه، منم سعی میکنم خودمو اصلاح کنم...
چشم غره ای بهم رفت و با گفنت "تو آدم بشو نیستی"
از اتاق بیرون رفت.
بانو هان، برای من و برادرم، مثل یه مادربزرگه...همش پنج
سالم بود که مادرم، طاعون گرفت و از دنیا رفت.
از ان موقع به بعد، مسئولیت ترتبیت و بزرگ کردن ما دوتا افتاد گردن بانو هان...البته اگر کسی بخاد بدونه نتیجه تربیت کردنش چه شکلیه، بهتره به برادرم نگاه کنه...وگرنه من که...
لباسای کثیفم رو با هانبوک جدیدی که به رنگ های صورتی و سفید بود، عوض کردم و بعد از بافتن موهام، از اتاق بیرون اومدم. با پوشیدن کفشام، از پله ها پایین اومدم و وارد حیاط
خونه شدم..
خونه ما مجموعه ای از پنج اقامتگاه شامل اتاق های من، پدر، برادر، ندیمه ها و اتاق مهمان، دو ایوان بزرگ، یه آشپزخونه گوشه حیاط و چندین انباری کوچیک که محل نگهداری وسایل
مختلف هستن.
وسط این مجموعه، یه حیاط کوچیک قرار داره که درختای میوه و سبزی ها و دارو گیاهی های پدر، منظرش رو زیبا کردن.
نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه صبح رو، وارد ریه هام کردم؛
از وقتی برادرم به سفر رفته، خونه سوت و کور شده و نبودش باعث شده که من یا نقاشی بکشم یا از صبح تا غروب، بزنم از خونه بیرون که نبودنش، اذیتم نکنه...
شرایط:
Like:30
Comment:10
به ازای هر قدمی که بر میداشتم، قطره اشکی از گوشه چشمم
میچکید و ترسم از آینده ی نامعلومی که بهم تحمیل شده بود،
بیشرت میشد...
همه چیز از اون روز شروع شد....
***فلش بک، یک سال قبل***
با شنیدن سر و صدا از بیرون اتاق، چشامم ر و به سختی باز کردم..روی تشک نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم.
دیر خوابیدن دیشب، باعث شده بود تا نتونم چشامم رو باز نگه دارم...درحال چرت زدن بودم که...
؟؟ :خدای من...این چه سر و وضعیه که برای خودتون درست کردین بانو...!!
با شنیدن صدای بانو هان، سیخ نشستم..آیییش..!! چرا من
انقدر کم شانسم..آه...باز الان میخواد شروع کنه...!
بانو هان :من از دستتون خسته شدم...یه نگاه تو آینه به
خودتون بندازین، وحشت میکنین!! زیر چشامتون از بی خوابی سیاه شده، لباس های دیشبتون، هنوز تنتونه و لکه رنگ به خوبی دیده میشه..کی میخواین دست از اینکارا بردارین...شما دیگه بیست سالتونه و وقتشه که عروس یه خانواده بشین!! نه اینکه من هر روز بخام راجع به چیزای تکراری نصیحتتون کنم!!
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم.
+انقدر حرص نخور، پوستت چروک میشه، منم سعی میکنم خودمو اصلاح کنم...
چشم غره ای بهم رفت و با گفنت "تو آدم بشو نیستی"
از اتاق بیرون رفت.
بانو هان، برای من و برادرم، مثل یه مادربزرگه...همش پنج
سالم بود که مادرم، طاعون گرفت و از دنیا رفت.
از ان موقع به بعد، مسئولیت ترتبیت و بزرگ کردن ما دوتا افتاد گردن بانو هان...البته اگر کسی بخاد بدونه نتیجه تربیت کردنش چه شکلیه، بهتره به برادرم نگاه کنه...وگرنه من که...
لباسای کثیفم رو با هانبوک جدیدی که به رنگ های صورتی و سفید بود، عوض کردم و بعد از بافتن موهام، از اتاق بیرون اومدم. با پوشیدن کفشام، از پله ها پایین اومدم و وارد حیاط
خونه شدم..
خونه ما مجموعه ای از پنج اقامتگاه شامل اتاق های من، پدر، برادر، ندیمه ها و اتاق مهمان، دو ایوان بزرگ، یه آشپزخونه گوشه حیاط و چندین انباری کوچیک که محل نگهداری وسایل
مختلف هستن.
وسط این مجموعه، یه حیاط کوچیک قرار داره که درختای میوه و سبزی ها و دارو گیاهی های پدر، منظرش رو زیبا کردن.
نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه صبح رو، وارد ریه هام کردم؛
از وقتی برادرم به سفر رفته، خونه سوت و کور شده و نبودش باعث شده که من یا نقاشی بکشم یا از صبح تا غروب، بزنم از خونه بیرون که نبودنش، اذیتم نکنه...
شرایط:
Like:30
Comment:10
۳۵.۹k
۱۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.