فیک جیمین*part ¹⁹*
ات با حرفای جیمین، که مطمئنا به خاطر شیطنت بود، لبخندش پررنگ تر شد و با لحن بچه گونه ای که به شکلی بامزه بود که می تونست قلب مهربون و عاشق جیمین رو همونجا از شدت اکلیلی شدن آب کنه گفت:
-باجه...ولی فگط چون خیلی دوستت دالمااااا...(ترجمه🥲:باشه...ولی فقط چون خیلی دوستت دارمااااا...)
خنده زیبای جیمین، این دفعه پررنگ تر از قبل شد...با خنده و لحنی که ماهیت لاس مانندی داشت گفت:
+می دونستی خیلی کیوتی؟...
و بعد ات هم که لحن جیمین و هدفش رو فهمید، با لحن مشابهی ادامه داد:
-تو هم می دونستی که تو لاس زدن و کوبوندن قلب من به سینه م بی نظیری مستر پارک؟...
جیمین که از تعریف و احساس موفقیت در لاس زدن با ات مغرور، اکلیلی و خوشحال شده بود، ناگهان به یاد آورد که نتونسته از ات بپرسه که چرا تا الان بیدار مونده...پس با لحنی که آروم و مهربون، اما جدی بود پرسید:
-ا.تم...چرا تا الان بیدار موندی؟...قرار نبود با آرامش بخوابی؟...
ات که الان کمی دست و پاش رو گم کرده بود،با تته پته و لکنت گفت:
-خ...خب...خب...خوابیدم...
جیمین الان کمی متعجب و گیج بود...با خودش فکر می کرد شاید ات کابوس دیده، یا دلتنگه و یا مشکلی براش پیش اومده...توی دلش به خودش گفت:«لعنت بهت پارک جیمین!...اگه الان پیشش بودی می تونست با آرامش و خیال راحت بخوابه!!!»(جیمین بچه عاشقه عاشقققق...من قصد توهین ندارم🥺🥺🥺🥺🥺🥺)
این باعث شد کمی نگرانش بشه...با لحن عاشقانه، نگران و مهربون همیشگیش پرسید:
+خوب...پس چرا الان بیداری ا.تم؟...کابوس دیدی؟...یا کسی بیدارت کرده؟...یا مشکلی پیش اومده؟؟؟؟وای خدایا از دست من! اگه اونجا بودم اینطوری نمی شد!!!
ات که تا الان تمام اتفاقات قبل که شامل حرف های هه جی و تهدیدات وحشتناکش که رعشه به تن ظریف و سفیدش مینداخت رو به کل از یاد برده بود، با شنیدن حرف های جیمین، دوباره همه چیز رو به یاد آورد...اون حتی هدفش از زنگ زدن به جیمین رو هم فراموش کرده بود...اینه قدرت عشق:)...بغض دردناکی دوباره به گلوش چنگ می زد...ولی الان باید جیمینو از نگرانی در بیاره و باید سعی کنه بغضش رو پنهان کنه:
-نه جیمینا...چیزی نیست...
اما جیمین کسی نبود که متوجه بغض و لحن نسبتا ناراحت ا.تش نشه...با نگرانی، آهی کشید و سعی کرد گرم ترین لحن ممکنی که بلده رو استفاده کنه:
+خوشگلم...نمی دونم و نمی خوام بدونم چه اتفاقی افتاده یا چه کسی جرئت کرده کاری کنه که معشوقه زیبای من بغض کنه، اما اینو بدون که من همیشه پشتتم و همیشه قراره مراقبت باشم..هیچ وقت قرار نیست اجازه بدم کسی بخواد ناراحتت کنه...تو مهم ترین، خاص ترین و با ارزش ترین فرد زندگی منی ا.تم...پس...تا موقعی که بر می گردم مراقب خودت باش و خوب بخواب...دوستت دارم...شبت خوش...
اما ات...از شدت خوشحالی، اعتماد، حس خوب و اکلیلی شدن قلبش، نمی دونست چی بگه...اما از لحن خوشحال و تحت تاثیر قرار گرفته ش می شد کم و بیش فهمید..و خب...جیمین هم که اونقدری قدرت عشق و احساسات رو داشت که می تونست به راحتی متوجه احساسات ا.ت اغواگرش بشه:
-باشه جیمینا...دوستت دارم...مراقب خودت باش...
جیمین هم که همونطور که می شد حدس زد، متوجه خوشحالی و احساسات زیبایی که توی لحن اون دختر وجود داشت شد...با مهربونی گفت:
+چشم بیبی...تو هم مراقب خودت باش...
و بعد از چند ثانیه گذشتن از حرف جیمین، تلفن توسط ات قطع شد و مکالمه به پایان رسید...
حرف های آرامش بخش جیمین، باعث شده بود که اعتماد به نفس و اطمینان خاصی توی وجود ات جریان پیدا کنه...اینه قدرت عشق:)...این اطمینان به قدری بود که ات می تونست بلاخره با خیال راحت چشم هاش رو روی هم بزاره و بلاخره بعد از مدت ها به قول خودش کپه مرگش رو بزاره!😅...ولی...چه فایده!...ساعت 3 صبح بخوابی و طبق عادت همیشگیت مجبور باشی ساعت 6:30 بیدار باشی...هعی...همین سه ساعت خواب هم غنیمته🥲
چشم های کشیده و فریبنده ش رو روی هم گذاشت و به اتفاقات امروز فکر کرد...وای که چقدر خسته و دلتنگ بود...خسته کار و اتفاقات امروز و دلتنگ عزیزترینش:)...چشم های قهوه ای رنگش و مردمک سیاهش که هیچ لنزی نمی تونست به زیباییشون باشه رو بست و با سرعت باور نکردنی که خودش هم باور نمی کرد به خواب رفت....
هعییی...منکه سر قولام نمیمونم:)
#بی_تی_اس
#سناریو
#فیک
#جیمین
#فیکشن
-باجه...ولی فگط چون خیلی دوستت دالمااااا...(ترجمه🥲:باشه...ولی فقط چون خیلی دوستت دارمااااا...)
خنده زیبای جیمین، این دفعه پررنگ تر از قبل شد...با خنده و لحنی که ماهیت لاس مانندی داشت گفت:
+می دونستی خیلی کیوتی؟...
و بعد ات هم که لحن جیمین و هدفش رو فهمید، با لحن مشابهی ادامه داد:
-تو هم می دونستی که تو لاس زدن و کوبوندن قلب من به سینه م بی نظیری مستر پارک؟...
جیمین که از تعریف و احساس موفقیت در لاس زدن با ات مغرور، اکلیلی و خوشحال شده بود، ناگهان به یاد آورد که نتونسته از ات بپرسه که چرا تا الان بیدار مونده...پس با لحنی که آروم و مهربون، اما جدی بود پرسید:
-ا.تم...چرا تا الان بیدار موندی؟...قرار نبود با آرامش بخوابی؟...
ات که الان کمی دست و پاش رو گم کرده بود،با تته پته و لکنت گفت:
-خ...خب...خب...خوابیدم...
جیمین الان کمی متعجب و گیج بود...با خودش فکر می کرد شاید ات کابوس دیده، یا دلتنگه و یا مشکلی براش پیش اومده...توی دلش به خودش گفت:«لعنت بهت پارک جیمین!...اگه الان پیشش بودی می تونست با آرامش و خیال راحت بخوابه!!!»(جیمین بچه عاشقه عاشقققق...من قصد توهین ندارم🥺🥺🥺🥺🥺🥺)
این باعث شد کمی نگرانش بشه...با لحن عاشقانه، نگران و مهربون همیشگیش پرسید:
+خوب...پس چرا الان بیداری ا.تم؟...کابوس دیدی؟...یا کسی بیدارت کرده؟...یا مشکلی پیش اومده؟؟؟؟وای خدایا از دست من! اگه اونجا بودم اینطوری نمی شد!!!
ات که تا الان تمام اتفاقات قبل که شامل حرف های هه جی و تهدیدات وحشتناکش که رعشه به تن ظریف و سفیدش مینداخت رو به کل از یاد برده بود، با شنیدن حرف های جیمین، دوباره همه چیز رو به یاد آورد...اون حتی هدفش از زنگ زدن به جیمین رو هم فراموش کرده بود...اینه قدرت عشق:)...بغض دردناکی دوباره به گلوش چنگ می زد...ولی الان باید جیمینو از نگرانی در بیاره و باید سعی کنه بغضش رو پنهان کنه:
-نه جیمینا...چیزی نیست...
اما جیمین کسی نبود که متوجه بغض و لحن نسبتا ناراحت ا.تش نشه...با نگرانی، آهی کشید و سعی کرد گرم ترین لحن ممکنی که بلده رو استفاده کنه:
+خوشگلم...نمی دونم و نمی خوام بدونم چه اتفاقی افتاده یا چه کسی جرئت کرده کاری کنه که معشوقه زیبای من بغض کنه، اما اینو بدون که من همیشه پشتتم و همیشه قراره مراقبت باشم..هیچ وقت قرار نیست اجازه بدم کسی بخواد ناراحتت کنه...تو مهم ترین، خاص ترین و با ارزش ترین فرد زندگی منی ا.تم...پس...تا موقعی که بر می گردم مراقب خودت باش و خوب بخواب...دوستت دارم...شبت خوش...
اما ات...از شدت خوشحالی، اعتماد، حس خوب و اکلیلی شدن قلبش، نمی دونست چی بگه...اما از لحن خوشحال و تحت تاثیر قرار گرفته ش می شد کم و بیش فهمید..و خب...جیمین هم که اونقدری قدرت عشق و احساسات رو داشت که می تونست به راحتی متوجه احساسات ا.ت اغواگرش بشه:
-باشه جیمینا...دوستت دارم...مراقب خودت باش...
جیمین هم که همونطور که می شد حدس زد، متوجه خوشحالی و احساسات زیبایی که توی لحن اون دختر وجود داشت شد...با مهربونی گفت:
+چشم بیبی...تو هم مراقب خودت باش...
و بعد از چند ثانیه گذشتن از حرف جیمین، تلفن توسط ات قطع شد و مکالمه به پایان رسید...
حرف های آرامش بخش جیمین، باعث شده بود که اعتماد به نفس و اطمینان خاصی توی وجود ات جریان پیدا کنه...اینه قدرت عشق:)...این اطمینان به قدری بود که ات می تونست بلاخره با خیال راحت چشم هاش رو روی هم بزاره و بلاخره بعد از مدت ها به قول خودش کپه مرگش رو بزاره!😅...ولی...چه فایده!...ساعت 3 صبح بخوابی و طبق عادت همیشگیت مجبور باشی ساعت 6:30 بیدار باشی...هعی...همین سه ساعت خواب هم غنیمته🥲
چشم های کشیده و فریبنده ش رو روی هم گذاشت و به اتفاقات امروز فکر کرد...وای که چقدر خسته و دلتنگ بود...خسته کار و اتفاقات امروز و دلتنگ عزیزترینش:)...چشم های قهوه ای رنگش و مردمک سیاهش که هیچ لنزی نمی تونست به زیباییشون باشه رو بست و با سرعت باور نکردنی که خودش هم باور نمی کرد به خواب رفت....
هعییی...منکه سر قولام نمیمونم:)
#بی_تی_اس
#سناریو
#فیک
#جیمین
#فیکشن
۱۰.۹k
۲۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.