❦𝐩𝐚𝐫𝐭𝟏𝟖❦
جوری نگاه میکرد نفس کشیدن و از یاد بردم با یاد خوابم دوباره حس کردم که گونه هام دارن سرخ میشن
یهویی از جام بلند شدم و دست لیسا رو گرفتم
یونا:بیا بریم اتاقم کلی باهات حرف دارم"
و بدون اینکه منتظر واکنشی از طرف لیسا و بقیه باشم
دستشو کشیدم و یجورایی به طرف عمارت شروع به دویدن کردم
وقتی از مطمئن شدم از دید جیمین پنهان شدم وسط عمارت ایستادم و کمی خم شدم تا نفس تازه کنم
لیسا هم که مثل من بود با نفس از پرسید" چته... انگاری جن... دیدی مثل اسب میدویی"
جمله آخرش و درحالی که صاف میایستاد گفت منم صاف شدم و مشتی بهش زدم "جن و گفتی اما اسب خودتی"
لبخندی زد که باهم به طرف اتاقم هم قدم شدیم
تا شب باهم حرف میزدیم و میخندیدیم که امدن آجوما ساکت شدیم
درحالی که خنده رو لباش بود بهمون گفت" دخترا وقت شامه"
متقابلش لبخندی زدم و گفتم "چیزی شده آجوما"
سرش و به معنی نه تکون داد و لبخندش بزرگتر شد" نه چطور مگه"
یونا"آخه داری میخندی؟"
آجوما خنده کوتاهی کرد و گفت "بخاطره اینکه خنده دوتا وروجک کل عمارت و برداشته، خیلی وقت بود این عمارت اینقدر گرم و دوستانه نبوده"
خندم با حرف آجوما جاشو به تعجب داد
یونا"مگه جیمین و هانا نبودن؟"
آجوما"جیمین بیشتر وقتا یا سرکاره مشغول کارشم نباشه خیلی حرف نمیزنه هانا هم دختر آرومیه بخاطره همین این عمارت رنگ خنده رو به خودش ندیده"
با حرف آجوما من و لیسا نگاهی بهم کردیم و لیسا گفت "چقدر عموت عجیبه"
یونا"حالا کجاشو دیدی"
با آجوما پایین امدیم که همه رو سرمیز شام دیدم و من با دیدن جیمین ناخداگاه ضربان قلبم شروع شد و سرم به پایین هدایت شد
دلم میخواست هرچه زودتر از اونجا و جیمین دور بشم دلم نمیخواد فعلا باهاش روبه بشم
بی سر و صدا نشستم مشغول شدم
با تموم شدن غذام با یه تشکر کوچیک از جام بلند شدم
.....
دو ماه بعد
حدودا دو ماهی هست که اینجام و با لیسا توی یه مدرسه خوب ثبت نام کردیم روال زندگیم به قبل برگشت اما چیزای اضافه
مثل عشقم به جیمین این باعث میشه هر بار جیمین میبینم ازش فرار کردم هربار که به هانا نگاه میکنم احساس گناه میکنم
دو این مدت زمان هانا خیلی باهام راحت شده بود و شدم مثل خواهرش جوری که بعضی شبا پیش من بود تا جیمین
مثل هر روز آماد شدم تا برم مدرسه از پله ها امدم پایین و بدون نگاه به کسی صبح بخیر گفتم و مشغول خوردن شدن که نگاهای معذب کننده جیمین رو روم حس میکردم
اما سعی میکردم که سرمو بالا نبرم و زودتر تمومش کنم اما متاسفانه با حرفی که جیمین زد بهش خیره شدم
جیمین:یونا....
یهویی از جام بلند شدم و دست لیسا رو گرفتم
یونا:بیا بریم اتاقم کلی باهات حرف دارم"
و بدون اینکه منتظر واکنشی از طرف لیسا و بقیه باشم
دستشو کشیدم و یجورایی به طرف عمارت شروع به دویدن کردم
وقتی از مطمئن شدم از دید جیمین پنهان شدم وسط عمارت ایستادم و کمی خم شدم تا نفس تازه کنم
لیسا هم که مثل من بود با نفس از پرسید" چته... انگاری جن... دیدی مثل اسب میدویی"
جمله آخرش و درحالی که صاف میایستاد گفت منم صاف شدم و مشتی بهش زدم "جن و گفتی اما اسب خودتی"
لبخندی زد که باهم به طرف اتاقم هم قدم شدیم
تا شب باهم حرف میزدیم و میخندیدیم که امدن آجوما ساکت شدیم
درحالی که خنده رو لباش بود بهمون گفت" دخترا وقت شامه"
متقابلش لبخندی زدم و گفتم "چیزی شده آجوما"
سرش و به معنی نه تکون داد و لبخندش بزرگتر شد" نه چطور مگه"
یونا"آخه داری میخندی؟"
آجوما خنده کوتاهی کرد و گفت "بخاطره اینکه خنده دوتا وروجک کل عمارت و برداشته، خیلی وقت بود این عمارت اینقدر گرم و دوستانه نبوده"
خندم با حرف آجوما جاشو به تعجب داد
یونا"مگه جیمین و هانا نبودن؟"
آجوما"جیمین بیشتر وقتا یا سرکاره مشغول کارشم نباشه خیلی حرف نمیزنه هانا هم دختر آرومیه بخاطره همین این عمارت رنگ خنده رو به خودش ندیده"
با حرف آجوما من و لیسا نگاهی بهم کردیم و لیسا گفت "چقدر عموت عجیبه"
یونا"حالا کجاشو دیدی"
با آجوما پایین امدیم که همه رو سرمیز شام دیدم و من با دیدن جیمین ناخداگاه ضربان قلبم شروع شد و سرم به پایین هدایت شد
دلم میخواست هرچه زودتر از اونجا و جیمین دور بشم دلم نمیخواد فعلا باهاش روبه بشم
بی سر و صدا نشستم مشغول شدم
با تموم شدن غذام با یه تشکر کوچیک از جام بلند شدم
.....
دو ماه بعد
حدودا دو ماهی هست که اینجام و با لیسا توی یه مدرسه خوب ثبت نام کردیم روال زندگیم به قبل برگشت اما چیزای اضافه
مثل عشقم به جیمین این باعث میشه هر بار جیمین میبینم ازش فرار کردم هربار که به هانا نگاه میکنم احساس گناه میکنم
دو این مدت زمان هانا خیلی باهام راحت شده بود و شدم مثل خواهرش جوری که بعضی شبا پیش من بود تا جیمین
مثل هر روز آماد شدم تا برم مدرسه از پله ها امدم پایین و بدون نگاه به کسی صبح بخیر گفتم و مشغول خوردن شدن که نگاهای معذب کننده جیمین رو روم حس میکردم
اما سعی میکردم که سرمو بالا نبرم و زودتر تمومش کنم اما متاسفانه با حرفی که جیمین زد بهش خیره شدم
جیمین:یونا....
۳۰.۴k
۲۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.