چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 20
*ویو رزی
تهیونگ: تو بیا بهت میگم....
زیاد حوصله نداشتم سوال پیچش کنم برا همین tv رو خاموش کردم و گوشیمو رو میز گذاشتم و بع سمت پله ها رفتم...
یه فیلم خواستیم ببینم از 1 ساعت فقط 10 دقیقشو فهمیدم از دست این پسره....
از پله ها بالا رفتم و به سمت اتاقش رفتم...
در اتاقش مشکی بود....
ته عاشق رنگ مشکی بود...
در رو زدم و منتظر موندم تا جواب بده....
تهیونگ: اومدی؟
رزی: نه رفتم زود باش کارتو بگو...
تهیونگ در رو باز کرد و گفت:
تهیونگ: جلو در بده بیا تو...
بهش مشکوک بودم چشامو ریز کردم و خیلی اروم گفتم:
رزی: چه نقشیه پلیدی تو سرته؟ بازم میخوای...
ته اخم کرد و گفت:
تهیونگ: اولن پایین بهت گفتم نمیتونم باهات کاری داشته باشم.... دوما تا خودت نخوای بهت....
دویدم تو حرفش و سریع گفتم:
رزی: بهم چی ها پس یادت رفته مثل اینکه نه؟
تهیونگ: من اون موقع مست بودم....
خنده ای کردم جوری که صدام بیش از حد بلند بود...
ته دستشو گذاشت رو دهنم و منو کشید داخل اتاق و در رو بست و منو به دیوار اتاقش چسبوند و عصبی گفت:
تهیونگ: چخبرته؟ بابا خوابیدا تو هم صداتو...
دساشو از رو دهنم بر داشتم و نذاشتم کامل کنه حرفشو و گفتم؛
رزی: تو مزه نریز که خندم نگیر اقا!
تهیونگ: چه مزه ای؟ من کاملا جدی بودم!
پس داشت کارشو لا پوشونی میکرد که منم که دوتا گوش دارم رو سرم....
رزی: خر خودتی داری تفره میری از کارت نه!(بچه ها ببخشید فیکه)
تهیونگ: چرا بیست سوالی میکنی؟ نزار عصبانی بشم که همینجا...
عصبی شدم و کمی با داد گفتم:
رزی: که همینجا چی بی....
با کاری که کرد با ابهت بهش نگاه کردم....
جوری که چشام داشت از کاسه در میومد.....
حمایت فراموش نشه🌈
تهیونگ: تو بیا بهت میگم....
زیاد حوصله نداشتم سوال پیچش کنم برا همین tv رو خاموش کردم و گوشیمو رو میز گذاشتم و بع سمت پله ها رفتم...
یه فیلم خواستیم ببینم از 1 ساعت فقط 10 دقیقشو فهمیدم از دست این پسره....
از پله ها بالا رفتم و به سمت اتاقش رفتم...
در اتاقش مشکی بود....
ته عاشق رنگ مشکی بود...
در رو زدم و منتظر موندم تا جواب بده....
تهیونگ: اومدی؟
رزی: نه رفتم زود باش کارتو بگو...
تهیونگ در رو باز کرد و گفت:
تهیونگ: جلو در بده بیا تو...
بهش مشکوک بودم چشامو ریز کردم و خیلی اروم گفتم:
رزی: چه نقشیه پلیدی تو سرته؟ بازم میخوای...
ته اخم کرد و گفت:
تهیونگ: اولن پایین بهت گفتم نمیتونم باهات کاری داشته باشم.... دوما تا خودت نخوای بهت....
دویدم تو حرفش و سریع گفتم:
رزی: بهم چی ها پس یادت رفته مثل اینکه نه؟
تهیونگ: من اون موقع مست بودم....
خنده ای کردم جوری که صدام بیش از حد بلند بود...
ته دستشو گذاشت رو دهنم و منو کشید داخل اتاق و در رو بست و منو به دیوار اتاقش چسبوند و عصبی گفت:
تهیونگ: چخبرته؟ بابا خوابیدا تو هم صداتو...
دساشو از رو دهنم بر داشتم و نذاشتم کامل کنه حرفشو و گفتم؛
رزی: تو مزه نریز که خندم نگیر اقا!
تهیونگ: چه مزه ای؟ من کاملا جدی بودم!
پس داشت کارشو لا پوشونی میکرد که منم که دوتا گوش دارم رو سرم....
رزی: خر خودتی داری تفره میری از کارت نه!(بچه ها ببخشید فیکه)
تهیونگ: چرا بیست سوالی میکنی؟ نزار عصبانی بشم که همینجا...
عصبی شدم و کمی با داد گفتم:
رزی: که همینجا چی بی....
با کاری که کرد با ابهت بهش نگاه کردم....
جوری که چشام داشت از کاسه در میومد.....
حمایت فراموش نشه🌈
۳۷۲
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.