رئیس سرد من پارت ۳ 🌬🌙 (:
+ شب بود و کارم تموم شد چون نمیخواستم با رئیس چشم تو چشم بشم سریع رفتم خونه .
***
از زبان جیمین :
سوار ماشین شدم و رانندم هم حرکت کرد ولی وسط راه یهو قلبم درد گرفت و بیهوش شدم .
* جیمین بعد ۱ ساعت چشماشو باز کرد تو عمارتش بود و دکتر هم بالا سرش بود .
_ دکتر اینجا چیکار میکنی ؟
دکتر : پسر تو با خودت تو این ۲ روز چیکار کردی ؟
_ به جون عزیزم هیچی !
دکتر : راستش خبر بدی ندارم خبر خوبیه ولی مسئله ای که تورو اذیت میکنه اینه یه نفر داره تورو نجات میده !
_ چییی ؟ یه نفر ؟ چجوری ؟
دکتر : من خواهر زاده ام یه پیشگوعه ازش پیشگویی تورو خواستم اونم گف یه دختر تورو نجات میده ببینم تو این ۲ روز چه اتفاقاتی افتاد مو به مو بهم بگو .
_ هیچی ۲ روز پیش یه کارمند استخدام کردیم و .... ( کل ماجرا رو گفت )
دکتر : باورم نمیشه !
_ دکتر دقم دادی بگو چه خبره منم بفهمم .
دکتر : این دختره که تازه اومده اسمش چیه ؟
_ تینیا .
دکتر : باید هر جور شده نزدیک تینیا باشی چون اون داره تورو نجات میده !
_ واقعا چجوری ؟
دکتر: اون باعث میشه قلب تو درست بشه.
_ خب چجوری نزدیکش باشم با اتفاقی که امروز افتاد حتی روم نمیشه بهش نگا کنم .
دکتر : به هر حال اگه میخوای خوب شی باید نزدیک اون دختر بمونی !
_ پوفف باشه .
***
* فردا صبح *
+ از خونه زدم بیرون و سمت شرکت رفتم یکم بعد رسیدم ... که دیدم جیمین همه رو یه جا جمع کرده و داره باهاشون حرف میزنه منم رفتم .
_ خب فردا تولد پدر بزرگمه و همه ی شماها هم دعوتید .
فردا ساعت ۶ بیایید به آدرس.... *
همه: چشم.
_ خوبه برید به کارتون برسید .
+ خیلی خوشحال بودم چون نزدیک ۷ سالی میشد مهمونی نرفته بودم ولی مسئله این بود لباسی نداشتم .
* شب *
_ تینیا راه افتاد منم دنبالش رفتم برایه اینکه بتونم خودمو خوب کنم باید اون پیش من زندگی کنه بنابراین تعقیبش کردم که ....
+ تا اومدم کلید بندازم و وارد خونه شم صاحب خونم اومد .
صاحب خونه: تینیا باید تخلیه کنی !
+ چییی ؟ خانوم لطفا قول میدم زود کرایه خونه رو بدم لطفا ...
صاحب خونه : خفهه شووو ۲ ماه پیشم همین حرفو زدی بعدم دارم از خونه ی خودم بیرونت میکنم حالام گمشو ...
تا فردا باید وسایلت بیرون باشه .
+ بعد حرفاش رفت منم رو پله ها نشستم و هق هقام یه هوا رفت ..
_کارم راحتر شده بود چون اون جایی رو هم نداشت پس میتونم راحتر ببرمش ...
ادامه دارد .....
***
از زبان جیمین :
سوار ماشین شدم و رانندم هم حرکت کرد ولی وسط راه یهو قلبم درد گرفت و بیهوش شدم .
* جیمین بعد ۱ ساعت چشماشو باز کرد تو عمارتش بود و دکتر هم بالا سرش بود .
_ دکتر اینجا چیکار میکنی ؟
دکتر : پسر تو با خودت تو این ۲ روز چیکار کردی ؟
_ به جون عزیزم هیچی !
دکتر : راستش خبر بدی ندارم خبر خوبیه ولی مسئله ای که تورو اذیت میکنه اینه یه نفر داره تورو نجات میده !
_ چییی ؟ یه نفر ؟ چجوری ؟
دکتر : من خواهر زاده ام یه پیشگوعه ازش پیشگویی تورو خواستم اونم گف یه دختر تورو نجات میده ببینم تو این ۲ روز چه اتفاقاتی افتاد مو به مو بهم بگو .
_ هیچی ۲ روز پیش یه کارمند استخدام کردیم و .... ( کل ماجرا رو گفت )
دکتر : باورم نمیشه !
_ دکتر دقم دادی بگو چه خبره منم بفهمم .
دکتر : این دختره که تازه اومده اسمش چیه ؟
_ تینیا .
دکتر : باید هر جور شده نزدیک تینیا باشی چون اون داره تورو نجات میده !
_ واقعا چجوری ؟
دکتر: اون باعث میشه قلب تو درست بشه.
_ خب چجوری نزدیکش باشم با اتفاقی که امروز افتاد حتی روم نمیشه بهش نگا کنم .
دکتر : به هر حال اگه میخوای خوب شی باید نزدیک اون دختر بمونی !
_ پوفف باشه .
***
* فردا صبح *
+ از خونه زدم بیرون و سمت شرکت رفتم یکم بعد رسیدم ... که دیدم جیمین همه رو یه جا جمع کرده و داره باهاشون حرف میزنه منم رفتم .
_ خب فردا تولد پدر بزرگمه و همه ی شماها هم دعوتید .
فردا ساعت ۶ بیایید به آدرس.... *
همه: چشم.
_ خوبه برید به کارتون برسید .
+ خیلی خوشحال بودم چون نزدیک ۷ سالی میشد مهمونی نرفته بودم ولی مسئله این بود لباسی نداشتم .
* شب *
_ تینیا راه افتاد منم دنبالش رفتم برایه اینکه بتونم خودمو خوب کنم باید اون پیش من زندگی کنه بنابراین تعقیبش کردم که ....
+ تا اومدم کلید بندازم و وارد خونه شم صاحب خونم اومد .
صاحب خونه: تینیا باید تخلیه کنی !
+ چییی ؟ خانوم لطفا قول میدم زود کرایه خونه رو بدم لطفا ...
صاحب خونه : خفهه شووو ۲ ماه پیشم همین حرفو زدی بعدم دارم از خونه ی خودم بیرونت میکنم حالام گمشو ...
تا فردا باید وسایلت بیرون باشه .
+ بعد حرفاش رفت منم رو پله ها نشستم و هق هقام یه هوا رفت ..
_کارم راحتر شده بود چون اون جایی رو هم نداشت پس میتونم راحتر ببرمش ...
ادامه دارد .....
۵.۷k
۰۵ مرداد ۱۴۰۲