pretty savage part 7
ته : چی ... شکنجه ؟!!
جنی : آره 🤫
* ته ویو *
الان یه روز و نیمه که ما رو بستن به صندلی تو شکنجه گاه زیرزمین .... نه آبی ، نه غذایی... هر دو ساعت هم یه عوضی میاد و با شلاق و شوکر از ما پذیرایی میکنه ، جنی هم هیچی نمیگفت انگار لینا براش عادی بود 🙄
تو این فکر ها بودم که در باز شد
الکس : خب خب تبریک میگم شما تو این مرحله از آزمون قبول شدین
منشی ؛ بازشون کن و به پزشک زنگ بزن تا زخماشون و پانسمان کنه به خدمتکار هم بگین نفری یه تیکه نون و یه لیوان آب بده بهشون ... ( و رفت )
ته : همین ! ، فقط یه تیکه نون و یه لیوان آب ... مسخره کردی ما رو ..🤬
جنی : هِی چیکار میکنی مگه بهت نگفتم اینا برای عضو شدن عادیه... یکم تحمل کن 🤫😒
ته : تو هم تو شرایط من بودی ولی چرا چیزی نمیگی ؟؟ نکنه رباطی چیزی هستی هاااا؟؟!! ( با صدای نسبتا بلند )
جنی : ساکت شو ، تو از من هیچی نمیدونی ...
وقتی داشتی تو اتاق قشنگت با پدری که همیشه پشتیبانت بود و بهترین چیز ها رو برات فراهم میکرد بزرگ میشدی ، من تو همون سن برای سیر کردن شکمم تو یه رستوران داغون کار میکردم ، جای خوابم زیر شیرونی بود ، خیلی شبا با شکم گرسنه خوابیدم اما به خودم قول دادم که یه شکار برای عوضی هایی که ازم کار میکشیدن نمونم ... و حالا نوبت منه من یه شکارچی عوضی ام ، یه خلافکار که هرچی بگی از دستم بر میاد و به خواسته هام رسیدم خونه و ماشین و ثروتی دارم که برای تک تکشون از جونم مایه گذاشتم. این دو روز که چیزی نیست....
ته : 😳😳😳
جنی : 😞🖤💔
ته : من ... واقعا متاسفم 🙁
نمیدونستم چه چیزایی تحمل کردی
جنی : من تا حالا اینا رو پیش هیچ کس نگفتم ، تو اولین کسی هستی که اینا رو شنیده پس وای به حالت اگه به کسی بگی😠🔪👊🏻
ته : باشه مطمئن باش پیش خودم میمونه ...🙂🤚🏻
جنی : خوب... م...منون ، راستش خیلی سال بود که این حرفا تو دلم مونده بود 🙂
ته : چی ؟ تو الان مثل آدم ازم تشکر کردی؟ گفتی ممنون؟؟😁😂🥳
جنی : کی ؟ من ؟ نه ... یعنی آره ... خب ... اَهههه بی جنبه اصلا باید باهات مثل قبل حرف بزنم 🤛🏻👊🏻🤜🏻🔪🤬😐
ته : خیلی خب بابا جوش نیار 😂
جنی : 😐😂
ته : راستی ، پدر و مادت چطور ؟ اونا کجا بودن ؟
جنی : خب ... وقتی خیلی کوچیک بودم تقریبا ۴ سالم بود با پدر و مادر و برادرم که یکم ازم بزرگتر بود رفتیم بیرون اما وقتی حواس اونا نبود یک اومد و منو دزدید ... اون یه مافیا بود از مافیا ها متنفرم
ته : پس واسه همین بود که این چند وقت هیچی نمیگفتی و انقد پوکر فیس بودی ...
جنی: آره...👍🏻
ته : تو که در مورد خودت گفتی ... حالا میخوای در مورد گذشته من بشنوی؟
جنی : حوصله ندارم... بزارید برا بعد 🥱
ته : خیلی بیشعور و بی احساسی 😐🙄😒
جنی : 🥱😴😴
جنی : آره 🤫
* ته ویو *
الان یه روز و نیمه که ما رو بستن به صندلی تو شکنجه گاه زیرزمین .... نه آبی ، نه غذایی... هر دو ساعت هم یه عوضی میاد و با شلاق و شوکر از ما پذیرایی میکنه ، جنی هم هیچی نمیگفت انگار لینا براش عادی بود 🙄
تو این فکر ها بودم که در باز شد
الکس : خب خب تبریک میگم شما تو این مرحله از آزمون قبول شدین
منشی ؛ بازشون کن و به پزشک زنگ بزن تا زخماشون و پانسمان کنه به خدمتکار هم بگین نفری یه تیکه نون و یه لیوان آب بده بهشون ... ( و رفت )
ته : همین ! ، فقط یه تیکه نون و یه لیوان آب ... مسخره کردی ما رو ..🤬
جنی : هِی چیکار میکنی مگه بهت نگفتم اینا برای عضو شدن عادیه... یکم تحمل کن 🤫😒
ته : تو هم تو شرایط من بودی ولی چرا چیزی نمیگی ؟؟ نکنه رباطی چیزی هستی هاااا؟؟!! ( با صدای نسبتا بلند )
جنی : ساکت شو ، تو از من هیچی نمیدونی ...
وقتی داشتی تو اتاق قشنگت با پدری که همیشه پشتیبانت بود و بهترین چیز ها رو برات فراهم میکرد بزرگ میشدی ، من تو همون سن برای سیر کردن شکمم تو یه رستوران داغون کار میکردم ، جای خوابم زیر شیرونی بود ، خیلی شبا با شکم گرسنه خوابیدم اما به خودم قول دادم که یه شکار برای عوضی هایی که ازم کار میکشیدن نمونم ... و حالا نوبت منه من یه شکارچی عوضی ام ، یه خلافکار که هرچی بگی از دستم بر میاد و به خواسته هام رسیدم خونه و ماشین و ثروتی دارم که برای تک تکشون از جونم مایه گذاشتم. این دو روز که چیزی نیست....
ته : 😳😳😳
جنی : 😞🖤💔
ته : من ... واقعا متاسفم 🙁
نمیدونستم چه چیزایی تحمل کردی
جنی : من تا حالا اینا رو پیش هیچ کس نگفتم ، تو اولین کسی هستی که اینا رو شنیده پس وای به حالت اگه به کسی بگی😠🔪👊🏻
ته : باشه مطمئن باش پیش خودم میمونه ...🙂🤚🏻
جنی : خوب... م...منون ، راستش خیلی سال بود که این حرفا تو دلم مونده بود 🙂
ته : چی ؟ تو الان مثل آدم ازم تشکر کردی؟ گفتی ممنون؟؟😁😂🥳
جنی : کی ؟ من ؟ نه ... یعنی آره ... خب ... اَهههه بی جنبه اصلا باید باهات مثل قبل حرف بزنم 🤛🏻👊🏻🤜🏻🔪🤬😐
ته : خیلی خب بابا جوش نیار 😂
جنی : 😐😂
ته : راستی ، پدر و مادت چطور ؟ اونا کجا بودن ؟
جنی : خب ... وقتی خیلی کوچیک بودم تقریبا ۴ سالم بود با پدر و مادر و برادرم که یکم ازم بزرگتر بود رفتیم بیرون اما وقتی حواس اونا نبود یک اومد و منو دزدید ... اون یه مافیا بود از مافیا ها متنفرم
ته : پس واسه همین بود که این چند وقت هیچی نمیگفتی و انقد پوکر فیس بودی ...
جنی: آره...👍🏻
ته : تو که در مورد خودت گفتی ... حالا میخوای در مورد گذشته من بشنوی؟
جنی : حوصله ندارم... بزارید برا بعد 🥱
ته : خیلی بیشعور و بی احساسی 😐🙄😒
جنی : 🥱😴😴
۱۴.۳k
۰۶ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.