پارت ۷۸ :
پارت ۷۸ :
( وی )
رو صندلی نشستم .
بازم تو این موقعیت لعنتی قرار گرفتم؟
بازم تو این شرایط کوفتی که زنده موندش پنجاه پنجاهه؟
یعنی بازم قراره رنج بکشم از نبودش؟
بازم باید دوریشو تحمل کنم؟
بعد از ده دقیقه بی حسی دستام و پاهام و حس کردم .
تمام بدنم میلرزید و تمام چشمم سرد شده بود .
نمیدونم از اینکه تیر خورده به خودم میلرزم یا از سرما
قطره قطره اب از کنار صورتم میریخت پایین .
کم کم مشتی که تو صورتم و شکمم خورده بود اومد تو درونم .
اینقدر برام مهمی که حتی سرما رو حس نکردم نایکا نکن با من اینکارو .
اشکی ریختم
با دستام اشکام و پاک کردم .
نه من امید دارم تو برمیگردی من مطمئنم
هر ثانیه ساعت برام مثل یک سال میگذشت .
تو اعماق سیاهی قلبم فرو ریخته بودم که با بسته شدن در سرمو ازشون بیرون اوردم .
دکتر از اتاق عمل اومده بود .
بدون دقت به چیزی سریع رفتم سمتش با صدایی که بغض توش بود گفتم : دکتر زنده اس؟.....
؟.....
فکر کنم نباید همچین سوالیو میپرسیدم ..
هر لحظه دیر کردن دکتر میتونست بغض وحشتناکمو بشکنه ولی با صدای دکتر خودمو نگه داشتم .
دکتر سرشو پایین انداخت و گفت : متاسفم ....ما تمام تلاشمونو کردیم .
دوتا اشک از چشمام ریخت .
یعنی تنهام گذاشت ؟
نه
بلند داد کشیدم و گفتم : نهههه اوننن نمرددهههه چراا دروغ میگییییی .
( جونگ کوک )
نامجون و جین جلوشو گرفتن .
دیوونه شده بود
بغضی که این چند ساعت داشت منو میکشت که بشکنه رو شکوندم .
اشک هام اومد .
به در اتاق عمل خیره بودم .
قرار نبود نایکا تنهام بزاری .
پاهام اینقدر میلرزید که نمیتونستم حسشون کنم .
رو زمین نشستم .
نفسم سخت بیرون میرفت .
سخت جلو چشمامو میدیدم .
این غلطه نه این درست نیست ا این....یک غافلگیریه
یک غافلگیری
( جیمین )
کنار وی بودم .
روی صندلی افتادم .
هیچی حس نمیکردم
نه صدا نه بدنم نه جلومو .
با یک پلک اشکمو ریختم .
لبام میلرزید و بهم میخوردن .
دیگه مکانی توشم مهم نبود و دستامو جلو دهنم گذاشتم و بلند گریه کردم .
ته قلبم حس میکردم خالی شد .
تمام وجودم خالی شد ....بدون اون من یک لحظه نمیتونم زنده بمونم .
آیا عشقمون باید اینجوری میموند؟
میخوام برگردم به چندسال قبل
نمیخوام مزه الانو حس کنم .
نمیخوام نبودشو از امشب تو قلبم حس کنم
نمیخوام بغضمو از امشب سنگین کنم
این راه ما نبود .
( وی )
رو صندلی افتادم و بلند بلند گریه میکردم .
ن نایکا توروخدا بگو اشتباهه بگو این نیست بگو منو تنها نزاشتی .
نایکا .
صورتمو پشت دستام بردم و گریه میکردم .
قلبم درد گرفته بود و تپشش خیلی کم شده بود .
نمیتونستم درک کنم که......واقعا مارو ول کرد؟
هفته بعد
( جونگ کوک )
امروز روز خاکسپاریش بود .
هممون لباس سیاه پوشیده بودیم .
ماسک هامونو زده بودیم .
سر قبر نایکا وایستاده بودیم .
چهره خوشگلش نمیتونستم با چیزی که هست مقایسه کنم .
خانواده اشم اومده بودن .
( جیمین )
میتونستم تو نگاه همه بخونم که براشون زره ای اهمیت نداشت که نایکا مرد یا نمرد ..
سر قبر نایکا نشستم و دستم و رو سنگه قبر گذاشتم تا شاید بغضم راحتر بشکنه .
بعد پنج دقیقه کسی کنارم اومد و با جدیت گفت : ببخشید شما نسبتی با نایکا داری؟
فکر کنم یکی از اعضای خانوادش بود .
با چشمایی که میسوخت و قرمز بود گفتم : من کسیم که تو این چهارسال رنج کشیدنشو دیدم .
عقب رفتش .
بلند شدم و عقب رفتم و پیش اعضا وایستادم .
اشک هامو پاک کردم و نزاشتم بیشتر ازین بریزه ولی این راحتی نبود که بغضم تحمل کنه .
هوا سرد بود و باد میزد ولی افتابی .
کم کم خلوت شد و فقط خودمون هفتا بودیم .
توی جمع هشت نفرمون یکی کم شده بود .
یکی که دلمون هم باهاش بود .
همه چیمون بهش متصل بود همه چی .
فصل ۲
( وی )
رو صندلی نشستم .
بازم تو این موقعیت لعنتی قرار گرفتم؟
بازم تو این شرایط کوفتی که زنده موندش پنجاه پنجاهه؟
یعنی بازم قراره رنج بکشم از نبودش؟
بازم باید دوریشو تحمل کنم؟
بعد از ده دقیقه بی حسی دستام و پاهام و حس کردم .
تمام بدنم میلرزید و تمام چشمم سرد شده بود .
نمیدونم از اینکه تیر خورده به خودم میلرزم یا از سرما
قطره قطره اب از کنار صورتم میریخت پایین .
کم کم مشتی که تو صورتم و شکمم خورده بود اومد تو درونم .
اینقدر برام مهمی که حتی سرما رو حس نکردم نایکا نکن با من اینکارو .
اشکی ریختم
با دستام اشکام و پاک کردم .
نه من امید دارم تو برمیگردی من مطمئنم
هر ثانیه ساعت برام مثل یک سال میگذشت .
تو اعماق سیاهی قلبم فرو ریخته بودم که با بسته شدن در سرمو ازشون بیرون اوردم .
دکتر از اتاق عمل اومده بود .
بدون دقت به چیزی سریع رفتم سمتش با صدایی که بغض توش بود گفتم : دکتر زنده اس؟.....
؟.....
فکر کنم نباید همچین سوالیو میپرسیدم ..
هر لحظه دیر کردن دکتر میتونست بغض وحشتناکمو بشکنه ولی با صدای دکتر خودمو نگه داشتم .
دکتر سرشو پایین انداخت و گفت : متاسفم ....ما تمام تلاشمونو کردیم .
دوتا اشک از چشمام ریخت .
یعنی تنهام گذاشت ؟
نه
بلند داد کشیدم و گفتم : نهههه اوننن نمرددهههه چراا دروغ میگییییی .
( جونگ کوک )
نامجون و جین جلوشو گرفتن .
دیوونه شده بود
بغضی که این چند ساعت داشت منو میکشت که بشکنه رو شکوندم .
اشک هام اومد .
به در اتاق عمل خیره بودم .
قرار نبود نایکا تنهام بزاری .
پاهام اینقدر میلرزید که نمیتونستم حسشون کنم .
رو زمین نشستم .
نفسم سخت بیرون میرفت .
سخت جلو چشمامو میدیدم .
این غلطه نه این درست نیست ا این....یک غافلگیریه
یک غافلگیری
( جیمین )
کنار وی بودم .
روی صندلی افتادم .
هیچی حس نمیکردم
نه صدا نه بدنم نه جلومو .
با یک پلک اشکمو ریختم .
لبام میلرزید و بهم میخوردن .
دیگه مکانی توشم مهم نبود و دستامو جلو دهنم گذاشتم و بلند گریه کردم .
ته قلبم حس میکردم خالی شد .
تمام وجودم خالی شد ....بدون اون من یک لحظه نمیتونم زنده بمونم .
آیا عشقمون باید اینجوری میموند؟
میخوام برگردم به چندسال قبل
نمیخوام مزه الانو حس کنم .
نمیخوام نبودشو از امشب تو قلبم حس کنم
نمیخوام بغضمو از امشب سنگین کنم
این راه ما نبود .
( وی )
رو صندلی افتادم و بلند بلند گریه میکردم .
ن نایکا توروخدا بگو اشتباهه بگو این نیست بگو منو تنها نزاشتی .
نایکا .
صورتمو پشت دستام بردم و گریه میکردم .
قلبم درد گرفته بود و تپشش خیلی کم شده بود .
نمیتونستم درک کنم که......واقعا مارو ول کرد؟
هفته بعد
( جونگ کوک )
امروز روز خاکسپاریش بود .
هممون لباس سیاه پوشیده بودیم .
ماسک هامونو زده بودیم .
سر قبر نایکا وایستاده بودیم .
چهره خوشگلش نمیتونستم با چیزی که هست مقایسه کنم .
خانواده اشم اومده بودن .
( جیمین )
میتونستم تو نگاه همه بخونم که براشون زره ای اهمیت نداشت که نایکا مرد یا نمرد ..
سر قبر نایکا نشستم و دستم و رو سنگه قبر گذاشتم تا شاید بغضم راحتر بشکنه .
بعد پنج دقیقه کسی کنارم اومد و با جدیت گفت : ببخشید شما نسبتی با نایکا داری؟
فکر کنم یکی از اعضای خانوادش بود .
با چشمایی که میسوخت و قرمز بود گفتم : من کسیم که تو این چهارسال رنج کشیدنشو دیدم .
عقب رفتش .
بلند شدم و عقب رفتم و پیش اعضا وایستادم .
اشک هامو پاک کردم و نزاشتم بیشتر ازین بریزه ولی این راحتی نبود که بغضم تحمل کنه .
هوا سرد بود و باد میزد ولی افتابی .
کم کم خلوت شد و فقط خودمون هفتا بودیم .
توی جمع هشت نفرمون یکی کم شده بود .
یکی که دلمون هم باهاش بود .
همه چیمون بهش متصل بود همه چی .
فصل ۲
۲۶.۶k
۰۷ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.