پارت۱۲ (برادر خونده )
جونگ کوک:مامان بیا بریم پیش بچه ها تا با اونا هم اشنا شی مامان:بریم من که منتظرم دنبال مامان و کوکی راه افتادم وارد یه اتاق دیگه شدیم که همه اعضای بی تی اس اونجا بودن با خوشحالی نزدیکشون شدم جونگ کوک:خوب هیونگا اینم مامان نامجون:سلام خانوم جئون از دیدنتون خیلی خوشوقتم بعد از نامجون همشون با احترام به مامانو من سلام دادن بعد از سلام احوال پرسی نامجون به من نگاه کردو و با لبخند گفت :جونگ کوک ایشونو معرفی نمی کنی تهیونگ:یااا جونگ کوک چرا نمی گی ابجیته جونگ کوک:چی ابجیم جین: ابجی داری😲 جیمین:واوو اصن فکر نمی کردم ابجی داری جی هوپ:چقدر خوب حالا میشه خودتونو معرفی کنید -من سورام جی هوپ:از دیدنت خوشوقتم خوب منم که می شناسی جی هوپ هستم😊 -منم همینطوراز دیدنت خوشوقتم -جی هوپ:تو ارمی هستی -اوممم اره جیمین:خیلی خوبه پس بایست الان کیه تهیونگ:بایسش منم جیمین:سورا که هنوز چیزی نگفته تهیونگ بهم یه چشمک زدو گفت اینو خودش بهم گفت
جیمین:عااا راست میگه سورا -عا بچه ها وللش بیاین درباره یه چی دیگه حرف بزنیم جیمین:باشه هرجور دوست داری راستی سورا چند سالته به نظر من ۱۸بهت میخوره تهیونگ:نه ۱۶سالشه جیمین:۱۸سالشه جین:سورا تو ۱۸سالته جی هوپ:من میگم۱۹سالشه شوگا:مطمئنم۱۷سالشه -شوگا درست گفت همتون اشتباه گفتید 😂😂😂 راستی شوگا از کجا فهمیدی شوگا:هه از قیافت و رفتارات 😏😏 همگی بلند گفتن اووووووو چقدر ادم شناس😮 تهیونگ:یکی بالاتر میگفتم درست بود 😕😕 -اشکالی نداره به هرحال تلاشت تحسین برانگیز بود افرین 😊😊☺ چند ساعتی با بچه ها حرف زدیمو خندیدیم امروز خیلی بهم خوش گذشت اشنایی با بی تی اس یه روز عالی واسه من بود چیزی که شاید هیچوقت فکر نمی کردم اتفاق بیوفته ولی من امروز خواننده های مورد علاقمو دیدم موقع برگشتن جونگ کوکم باهامون اومد خسته بودم یه راست سریع رفتم تو اتاقمو خودمو پرت کردم تو تختم اخش حالا فقد باید بخوابم از زبان جونگ کوک:
از زبان جونگ کوک: -خوب نه الان فکر کرده که چی اصن چرا باید همه بچه ها فکر کنن اون خواهرمه من خواهری ندارم بهتره بهشون بگم امروز نتونستم چیزی بگم چون مامان بود از اتاقم بیرون اومدم مامانم رو کاناپه نشسته بودو داشت سریال می دید کنارش نشستم مامان:ایگوو من عاشق این سریالم جونگ کوکا من می خوام این بازیگرارو ببینم با تعجب به مامانم که محو تماشا تلویزیون بودو با ذوق حرف می زد زل زدمو گفتم -ولی من اونارو ندیدم مامان مامان:عی بابا حیف شد که ولی جونگ کوک تو باید منو ببری -مامان توروخدا من اصن اونارو نمی شناسم مامان:پس قول بده اگه دیدشون منو ببری پیششون -باشه باشه قول میدم اگه دیدمشون😦 مامان با خوشحالی گفت:افرین😃 -راستی مامان نظرت راجب هیونگام چیه مامان:اونا خیلی خوبن مهربونن و خیلی خوشتیپن -اره ولی من چی مامان:توام خوبی ولی جین جذابه -مامان واقعن که من پسرتم😣😦 مامان:توام خوبی گفتم دیگه -اوکی از زبان سورا: یه زندگی عادی و اروم ولی دیگه داره کم کم وقتش میرسه که از اینجا برم من این تصمیمو گرفتم چند وقت دیگه از اینجا میرم می خوام خودم واسه خودم یه خونه و یه کار داشته باشم ولی چی جوری باید دنبال یه کار بگردم امروز با سانی میرم دنبال یه کار خوب واسه خودم بگردم جلوی ایستگاه اتوبوس منتظر سانی بودم یاخداا چرا اینقدر دیر میاد بعد از یه عالمه انتظار بالاخره سانی اومد با خنده اومد پیشمو گفت :سلام -با عصبانیت بهش زل زدمو گفتم سلام سانی: اوو حالا چی شده یه دو دقیقه دیر کردم -کاش یه دو دقیقه بود دو ساعته منو علاف خودت کردی سانی:اشکال نداره بیا بریم حرص نخور بده -خدایااااا خودت حرص میدی بعد میگی حرص نخور سانی:عه وللش دیگه عوممم راستی کلک بی تی اسو دیدی -اره دیدم بالاخره تونستم ببینمشون سانی :خوبه بهت تبریک میگم -ممنون سانی:خوب چه کاری میخوای چی باشه اصن چرا کار میخوای -هیچی فقد میخوام مستقل شم
جیمین:عااا راست میگه سورا -عا بچه ها وللش بیاین درباره یه چی دیگه حرف بزنیم جیمین:باشه هرجور دوست داری راستی سورا چند سالته به نظر من ۱۸بهت میخوره تهیونگ:نه ۱۶سالشه جیمین:۱۸سالشه جین:سورا تو ۱۸سالته جی هوپ:من میگم۱۹سالشه شوگا:مطمئنم۱۷سالشه -شوگا درست گفت همتون اشتباه گفتید 😂😂😂 راستی شوگا از کجا فهمیدی شوگا:هه از قیافت و رفتارات 😏😏 همگی بلند گفتن اووووووو چقدر ادم شناس😮 تهیونگ:یکی بالاتر میگفتم درست بود 😕😕 -اشکالی نداره به هرحال تلاشت تحسین برانگیز بود افرین 😊😊☺ چند ساعتی با بچه ها حرف زدیمو خندیدیم امروز خیلی بهم خوش گذشت اشنایی با بی تی اس یه روز عالی واسه من بود چیزی که شاید هیچوقت فکر نمی کردم اتفاق بیوفته ولی من امروز خواننده های مورد علاقمو دیدم موقع برگشتن جونگ کوکم باهامون اومد خسته بودم یه راست سریع رفتم تو اتاقمو خودمو پرت کردم تو تختم اخش حالا فقد باید بخوابم از زبان جونگ کوک:
از زبان جونگ کوک: -خوب نه الان فکر کرده که چی اصن چرا باید همه بچه ها فکر کنن اون خواهرمه من خواهری ندارم بهتره بهشون بگم امروز نتونستم چیزی بگم چون مامان بود از اتاقم بیرون اومدم مامانم رو کاناپه نشسته بودو داشت سریال می دید کنارش نشستم مامان:ایگوو من عاشق این سریالم جونگ کوکا من می خوام این بازیگرارو ببینم با تعجب به مامانم که محو تماشا تلویزیون بودو با ذوق حرف می زد زل زدمو گفتم -ولی من اونارو ندیدم مامان مامان:عی بابا حیف شد که ولی جونگ کوک تو باید منو ببری -مامان توروخدا من اصن اونارو نمی شناسم مامان:پس قول بده اگه دیدشون منو ببری پیششون -باشه باشه قول میدم اگه دیدمشون😦 مامان با خوشحالی گفت:افرین😃 -راستی مامان نظرت راجب هیونگام چیه مامان:اونا خیلی خوبن مهربونن و خیلی خوشتیپن -اره ولی من چی مامان:توام خوبی ولی جین جذابه -مامان واقعن که من پسرتم😣😦 مامان:توام خوبی گفتم دیگه -اوکی از زبان سورا: یه زندگی عادی و اروم ولی دیگه داره کم کم وقتش میرسه که از اینجا برم من این تصمیمو گرفتم چند وقت دیگه از اینجا میرم می خوام خودم واسه خودم یه خونه و یه کار داشته باشم ولی چی جوری باید دنبال یه کار بگردم امروز با سانی میرم دنبال یه کار خوب واسه خودم بگردم جلوی ایستگاه اتوبوس منتظر سانی بودم یاخداا چرا اینقدر دیر میاد بعد از یه عالمه انتظار بالاخره سانی اومد با خنده اومد پیشمو گفت :سلام -با عصبانیت بهش زل زدمو گفتم سلام سانی: اوو حالا چی شده یه دو دقیقه دیر کردم -کاش یه دو دقیقه بود دو ساعته منو علاف خودت کردی سانی:اشکال نداره بیا بریم حرص نخور بده -خدایااااا خودت حرص میدی بعد میگی حرص نخور سانی:عه وللش دیگه عوممم راستی کلک بی تی اسو دیدی -اره دیدم بالاخره تونستم ببینمشون سانی :خوبه بهت تبریک میگم -ممنون سانی:خوب چه کاری میخوای چی باشه اصن چرا کار میخوای -هیچی فقد میخوام مستقل شم
۱۱۲.۶k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.