*My alpha* پارت ۵
"یونته"
"دیگه حق نداری ببینیش"
"بله الفا"
تکخندی کردم و نوک بینیم رو با انگشتم خاروندم.
"چرا تا حالا ندیده بودمت واسه این پک نیستی؟"
"نه الفا تا حالا مدرسه شبانه روزی بودم دختر جئون جونگسه ام فرمانده پک"
"خوبه.خب فعلا سوالی دیگه ای ندارم"
برگشتم و دستگیره درو به پایین فشار دادم و درو باز کردم و از اتاق بیرون زدم.قبل از خارج شدنم از ساختمون پک رو به دوتا بتایی که روی مبل نشسته بودن گفتم.
"سولمین حق نداره از اتاقم بیرون بیاد.حواستون بهش باشه"
"بله الفا"
سری تکون دادم و به سمت در خروجی قدم برداشتم تا به محل تمرین بتا ها برسم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
◇9:00شب◇
برگشتم و با جمعیتی که تو سالن اصلی ساختمون جمع بودن رو به رو شدم.چند ثانیه ام نگذشت تا دنبال دلیلش برگردم و صدای کوبیده شدن چیزی به در به گوشم رسید.
بتایی که قبل از رفتنم باهاش حرف زدم جلو اومد و گفت.
"الفا.. میخواست بیرون بره مجبور شدم درو روش قفل کنم."
سری تکون دادم و خطاب به افرادی که دورم جمع شده بودن گفتم
"چیزی نیست شما به کارتون برسید"
یکم صبر کردم و به رفتنشون نگاه کردم و بعد کلید در اتاق و وارد قفل کردم و بازش کردم و وارد اتاق شدم.سولمین کمی با در فاصله داشت و نفس نفس میزد و با اخم بهم زل زد...این رفتارش روی اعصابمه...سرکشیاش از حد گذشته..بهش نزدیک شدم و یک دفعه به گلوش چنگ انداختم و به دیوار کنارم کوبیدمش.
صورتشو جمع کرد و نالید.
"و..ولم کن"
سرمو نزدیک گوشش بردم و فشار دستمو به گردنش بیشتر کردم و گفتم.
"یه بار دیگه..فقط یه بار دیگه.ببینم با بچه بازیات ابروریزی کردی یه درسی بهت میدم که حتی به مغز کوچیکتم نرسه چیه"
دستمو از روی گردنش بر داشتم و بهش پشت کردم و شروع کردم به باز کردن دکمه پیرهنم.
صدای نفس کشیدنش به گوشم میرسید.برگشتم و بهش نگاه کردم که چطور روی زمین نشسته بود و نفس نفس زنان با اخم بهم نگاه میکرد.
"من میرم"
تکخندی کردم و با نیشخند گفتم
"میبینیم"
مشتاشو مثل بچه ها به زمین کوبید و با حرص گفت.
"من به پدر و مادرم خبر ندادم کجام "
"نگران نباش بچهی خوب من به پدرت تو محل تمرین همه چیو گفتم"
کمی مکث کرد و با تردید پرسید.
"همه چیو گفتی؟...یعنی..یعنی حرفایی که بهت زدمم گفتی؟"
برای ترسوندش کمی مکث کردم و بعد از در اوردن شلوارم گفتم.
"نترس کوچولو اونارو نگفتم"
"نترسیدم...من باید برم. فردا مدرسه دارم"
شلوار و تیشرتی از کمد در اوردم و همونطور که میپوشیدم جواب دادم.
"فردا صبح بیدارم میکنی.صبحونه میخوریم.خودم میرسونمت.خودمم میام دنبالت"
شرط : ۴۰ تا کامنت
"دیگه حق نداری ببینیش"
"بله الفا"
تکخندی کردم و نوک بینیم رو با انگشتم خاروندم.
"چرا تا حالا ندیده بودمت واسه این پک نیستی؟"
"نه الفا تا حالا مدرسه شبانه روزی بودم دختر جئون جونگسه ام فرمانده پک"
"خوبه.خب فعلا سوالی دیگه ای ندارم"
برگشتم و دستگیره درو به پایین فشار دادم و درو باز کردم و از اتاق بیرون زدم.قبل از خارج شدنم از ساختمون پک رو به دوتا بتایی که روی مبل نشسته بودن گفتم.
"سولمین حق نداره از اتاقم بیرون بیاد.حواستون بهش باشه"
"بله الفا"
سری تکون دادم و به سمت در خروجی قدم برداشتم تا به محل تمرین بتا ها برسم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
◇9:00شب◇
برگشتم و با جمعیتی که تو سالن اصلی ساختمون جمع بودن رو به رو شدم.چند ثانیه ام نگذشت تا دنبال دلیلش برگردم و صدای کوبیده شدن چیزی به در به گوشم رسید.
بتایی که قبل از رفتنم باهاش حرف زدم جلو اومد و گفت.
"الفا.. میخواست بیرون بره مجبور شدم درو روش قفل کنم."
سری تکون دادم و خطاب به افرادی که دورم جمع شده بودن گفتم
"چیزی نیست شما به کارتون برسید"
یکم صبر کردم و به رفتنشون نگاه کردم و بعد کلید در اتاق و وارد قفل کردم و بازش کردم و وارد اتاق شدم.سولمین کمی با در فاصله داشت و نفس نفس میزد و با اخم بهم زل زد...این رفتارش روی اعصابمه...سرکشیاش از حد گذشته..بهش نزدیک شدم و یک دفعه به گلوش چنگ انداختم و به دیوار کنارم کوبیدمش.
صورتشو جمع کرد و نالید.
"و..ولم کن"
سرمو نزدیک گوشش بردم و فشار دستمو به گردنش بیشتر کردم و گفتم.
"یه بار دیگه..فقط یه بار دیگه.ببینم با بچه بازیات ابروریزی کردی یه درسی بهت میدم که حتی به مغز کوچیکتم نرسه چیه"
دستمو از روی گردنش بر داشتم و بهش پشت کردم و شروع کردم به باز کردن دکمه پیرهنم.
صدای نفس کشیدنش به گوشم میرسید.برگشتم و بهش نگاه کردم که چطور روی زمین نشسته بود و نفس نفس زنان با اخم بهم نگاه میکرد.
"من میرم"
تکخندی کردم و با نیشخند گفتم
"میبینیم"
مشتاشو مثل بچه ها به زمین کوبید و با حرص گفت.
"من به پدر و مادرم خبر ندادم کجام "
"نگران نباش بچهی خوب من به پدرت تو محل تمرین همه چیو گفتم"
کمی مکث کرد و با تردید پرسید.
"همه چیو گفتی؟...یعنی..یعنی حرفایی که بهت زدمم گفتی؟"
برای ترسوندش کمی مکث کردم و بعد از در اوردن شلوارم گفتم.
"نترس کوچولو اونارو نگفتم"
"نترسیدم...من باید برم. فردا مدرسه دارم"
شلوار و تیشرتی از کمد در اوردم و همونطور که میپوشیدم جواب دادم.
"فردا صبح بیدارم میکنی.صبحونه میخوریم.خودم میرسونمت.خودمم میام دنبالت"
شرط : ۴۰ تا کامنت
۳۶.۵k
۲۴ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.