یخ فروش جهنم 🔥
#یخ_فروش_جهنم 🔥
رمان ارتش
پارت پنجاه و سه
هاکان:باشه من میرم واسه آموزش بچه ها تو همینجا بمون من شب بر میگردم
ملکا:شب بر میگردی الان ساعت ۲ بعد از ظهر هست یعنی ساعتای چند شد
هاکان:۱۱ شب
ملکا:من تنهایی چیکار کنم اینجا
هاکان: بیا گوشیمو بگیر بازی کن
ملکا:نه نرو
هاکان:من میرم باشه تو بشین
وای خدایا من تنهایی اینجا چیکار کنم
همه جای اتاقو گشتم تو کابینت های بالا رو گشتم پاستیل بود تا خواستم بردارم
چهار پایه تکون خورد خوردم زمین
سرم خورد به زمین
ملکا:آوخ سرم
یه سیاهی فقط میدیدم دو نفر بود توی بغل هم بودن
ملکا:چرا نمیتونم واضح ببینم
آنقدر فشار به سرم اومد که سرم درد گرفت افتادم
...
هاکان:وای ساعت ۱۲ شده ملکا رو فراموش کردم رفتم اتاق
نبود
هاکان:ملکا ملکا کجایی
رمان ارتش
پارت پنجاه و سه
هاکان:باشه من میرم واسه آموزش بچه ها تو همینجا بمون من شب بر میگردم
ملکا:شب بر میگردی الان ساعت ۲ بعد از ظهر هست یعنی ساعتای چند شد
هاکان:۱۱ شب
ملکا:من تنهایی چیکار کنم اینجا
هاکان: بیا گوشیمو بگیر بازی کن
ملکا:نه نرو
هاکان:من میرم باشه تو بشین
وای خدایا من تنهایی اینجا چیکار کنم
همه جای اتاقو گشتم تو کابینت های بالا رو گشتم پاستیل بود تا خواستم بردارم
چهار پایه تکون خورد خوردم زمین
سرم خورد به زمین
ملکا:آوخ سرم
یه سیاهی فقط میدیدم دو نفر بود توی بغل هم بودن
ملکا:چرا نمیتونم واضح ببینم
آنقدر فشار به سرم اومد که سرم درد گرفت افتادم
...
هاکان:وای ساعت ۱۲ شده ملکا رو فراموش کردم رفتم اتاق
نبود
هاکان:ملکا ملکا کجایی
۱۱.۷k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.