بالهای فرشته قسمت ۲۳:
شوکه شدیم باور نمیکردم استرس گرفتم یه قدم عقب رفتم مثل یه رویا بود!اشک از چشمام جاری شد
گفتم:آسلی!خودتی؟
بله اون عشق منه که منو به گریه انداخته!اون خود آسلی بود کاملا سالم بود چانسا درحالی که اشک میریخت لبخند زد یهو آسلی رو بغل کردم و فقط اشک ریختم
گفتم:تمام این مدت زنده بودی؟
آسلی:آره!ممنونم که از چانسای من مواظبت کردی تو یه پدر واقعی هستی هیون جونگ!
خوشحال شدم چانسا هم اومد و آسلی بغلش کرد،هممون خوشحال بودیم و لبخند میزدیم
۶ سال بعد...
بهار شده بود،ما دیگه یه خانواده بودیم منم دیگه نرفتم(قرار بود برم نیویورک حالا که به آرزوم رسیدم،تنها آرزوم این بود که چانسا به مادرش برسه و منم برای همیشه به نیویورک برم)بخاطر چانسا و آسلی مونده بودم و خب حالا دیگه منو آسلی ازدواج کرده بودیم چانسا هم دیگه ۱۹ سالش بود،برای چند سالی به یه جای بسیار دور رفته بودیم تا از شهر و شلوغی دور باشیم یه جاهایی اون بالا مالا ها!البته چانسا دلش برای وانگجا تنگ شده بود،یه روز بهاری بسیار زیبا چانسا بیرون مشغول گل چیدن بود که بچه خرگوشی جلب توجه کرد چانسا گل رو ول کرد و دوید دنبال خرگوش و توی جنگل رفتن
چانسا:صبر کن کجا میری!
من اومدم ببینم چانسا کجاست که گل رو روی چمن ها دیدم حدس زدم باز هم دنبال چیزی رفته با خودم گفتم نکنه خطری تهدیدش کنه سریع دویدم چانسا دید بچه خرگوش وایساد بغلش کرد بچه خرگوش یهو پرید پایین و فرار کرد
چانسا:صبر کن کوچولو چی شد؟
چانسا برگشت دید یه روباه داره میاد طرفش چانسا ترسید و عقب رفت یهو چانسا رو دیدم اومدم پیشش
گفتم:آقا روباهه مسیرت از اون طرفه
چانسا:پدر!
روباه هم دید دو نفر شدیم سریع فرار کرد چانسا با خنده گفت:پدر راستش من....
گفتم:چانسا جان این دومین بارته که داری توی چنگال روباه ها میوفتی اگه من یا مادرت متوجه نمیشدیم اینجایی میخواستی چیکار بکنی؟
چانسا:اما اون بچه خرگوشه خیلی خوشگل بود ولی نمیدونم کجا رفت منم اومدم اینجا ولی خب...
گفتم:نباید تنهایی وارد جنگل بشی حالا بیا برگردیم این بار آخرت بود اگه خرس بود چی میشد!
چانسا خندش گرفته بود منم لبخندی زدم گفتم:از کی تاحالا انقدر کنجکاو شدی
بعد رفتیم به ویلا برگشتیم زمان زود گذشت عصر بود من توی اتاق خواب بودم چانسا هم توی حیاط بود وقتی مطمئن شد خبری نیست از ویلا رفت بیرون و رفت به جنگل،آسلی هم رفته بود سئول دیدن یکی از دوستاش از طرفی هم رفت سری به خونه بزنه توی کوچه بود که دید در حیاط باز بود تعجب کرد و رفت داخل دید در خونه هم باز بود با تعجب رفت داخل اما یهو در بسته شد آسلی ترسید یه حس منفی گرفت چند لحظه صبر کرد میخواست برگرده اما کسی ناشناس از پشت سر جلوی دهنش را با دستمال گرفت و آسلی بیهوش شد
گفتم:آسلی!خودتی؟
بله اون عشق منه که منو به گریه انداخته!اون خود آسلی بود کاملا سالم بود چانسا درحالی که اشک میریخت لبخند زد یهو آسلی رو بغل کردم و فقط اشک ریختم
گفتم:تمام این مدت زنده بودی؟
آسلی:آره!ممنونم که از چانسای من مواظبت کردی تو یه پدر واقعی هستی هیون جونگ!
خوشحال شدم چانسا هم اومد و آسلی بغلش کرد،هممون خوشحال بودیم و لبخند میزدیم
۶ سال بعد...
بهار شده بود،ما دیگه یه خانواده بودیم منم دیگه نرفتم(قرار بود برم نیویورک حالا که به آرزوم رسیدم،تنها آرزوم این بود که چانسا به مادرش برسه و منم برای همیشه به نیویورک برم)بخاطر چانسا و آسلی مونده بودم و خب حالا دیگه منو آسلی ازدواج کرده بودیم چانسا هم دیگه ۱۹ سالش بود،برای چند سالی به یه جای بسیار دور رفته بودیم تا از شهر و شلوغی دور باشیم یه جاهایی اون بالا مالا ها!البته چانسا دلش برای وانگجا تنگ شده بود،یه روز بهاری بسیار زیبا چانسا بیرون مشغول گل چیدن بود که بچه خرگوشی جلب توجه کرد چانسا گل رو ول کرد و دوید دنبال خرگوش و توی جنگل رفتن
چانسا:صبر کن کجا میری!
من اومدم ببینم چانسا کجاست که گل رو روی چمن ها دیدم حدس زدم باز هم دنبال چیزی رفته با خودم گفتم نکنه خطری تهدیدش کنه سریع دویدم چانسا دید بچه خرگوش وایساد بغلش کرد بچه خرگوش یهو پرید پایین و فرار کرد
چانسا:صبر کن کوچولو چی شد؟
چانسا برگشت دید یه روباه داره میاد طرفش چانسا ترسید و عقب رفت یهو چانسا رو دیدم اومدم پیشش
گفتم:آقا روباهه مسیرت از اون طرفه
چانسا:پدر!
روباه هم دید دو نفر شدیم سریع فرار کرد چانسا با خنده گفت:پدر راستش من....
گفتم:چانسا جان این دومین بارته که داری توی چنگال روباه ها میوفتی اگه من یا مادرت متوجه نمیشدیم اینجایی میخواستی چیکار بکنی؟
چانسا:اما اون بچه خرگوشه خیلی خوشگل بود ولی نمیدونم کجا رفت منم اومدم اینجا ولی خب...
گفتم:نباید تنهایی وارد جنگل بشی حالا بیا برگردیم این بار آخرت بود اگه خرس بود چی میشد!
چانسا خندش گرفته بود منم لبخندی زدم گفتم:از کی تاحالا انقدر کنجکاو شدی
بعد رفتیم به ویلا برگشتیم زمان زود گذشت عصر بود من توی اتاق خواب بودم چانسا هم توی حیاط بود وقتی مطمئن شد خبری نیست از ویلا رفت بیرون و رفت به جنگل،آسلی هم رفته بود سئول دیدن یکی از دوستاش از طرفی هم رفت سری به خونه بزنه توی کوچه بود که دید در حیاط باز بود تعجب کرد و رفت داخل دید در خونه هم باز بود با تعجب رفت داخل اما یهو در بسته شد آسلی ترسید یه حس منفی گرفت چند لحظه صبر کرد میخواست برگرده اما کسی ناشناس از پشت سر جلوی دهنش را با دستمال گرفت و آسلی بیهوش شد
۳.۰k
۲۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.