پارت ۴۶ : رفتیم سمت اتاقش .
پارت ۴۶ : رفتیم سمت اتاقش .
از پشت شیشه دیدمش که چشماش باز بود و پنجره رو نگا میکرد .
بی طاقت شدم که ببینمش ولی یکی جلومو گرفت .
پرستار بود
گفتم : خانم محترم من خودم عملش کردم میخوام....
پرستار : لطفا بفرمایید فقط یکنفر میتونه بره داخل .
کوک نگام کرد و گفت : عیبی نداره بیرون باش میام .
حرصی اوفی گفتم و بیرون موندم .
کوک رفت داخل .
هی ساعتو نگا کردم و رفتم پشت شیشه نگاش کردم .
دلم براش خیلی تنگ شده بود .
کوک اومد بیرون و با نگاه ناراحتی نگام کرد
گفتم : چیه؟چیشد؟
کوک : میدونم برات سخته ولی...حافظه اشو از دست داده...هیچی نمیدونست .
بغض کردم .
این بدترین اتفاق بود که میتونست بیوفته
دستاشو رو شونه هام گذاشت و گفت : بیا بریم بیرون .
به جیمین نگا کردم که نگام میکرد .
موهای طوسیش بالا رفته بود .
رفتم بیرون .
تو ماشین وی نشستم .
بعد تقریبا نیم ساعت حرکت کردیم سمت سئول .
تو راه فقط جاده رو نگا میکردم .
چند لحظه یکبار اشک هام میریخت .
داشتم شیر خشک به لونیرا میدادم .
تقریبا شب شده بود .
داشت اروم خوابم میبرد که ماشین وایستاد .
شوگا نگام کرد و گفت : رسیدیم .
ترافیک بود و بارون میومد .
بعد چند دقیقه رسیدیم .
لونیرا رو بغل کردم و رفتم تو خونه .
بوی جیمین و کوک تو خونه بود
خیلی ناراحت بودم
چند روز بعد
بلند داد کشیدم : وییییییییییییییی
و دمپایی که دستم بود رو سمتش پرت کردم .
بلند گفتم : پدصگگگگ کجاییییی
بدو بدو دنبالش رفتم که پاهامو گرفت و منو رو شونش انداخت .
گفتم : ولممم کنننن احمقققق
وی : وایسا من هنوز کارت دارم چی فکر کردی
من : پدصگگگگ بزار پاییینننننن منووو الان میان .
منو گذاشت پایین و گفت : دستت نخوره بهم
من : باشه منم تو شلوارت بستنی میکنم
وی : چی؟
من : فکر کردی اسکولم نفهمیدم لباسمو گواشی کردی ها؟
وی : بیا مهربون باشیم قراره جیمین و کوک امروز بیان بیا خوب باشیم
من : فقط برو بمیر .
خندید و رفتم تو اتاق .
لباس زرشکی مجلسی پوشیدم و یک شلوار سیاه .
جورابای مشکیمو پام کردم .
موهامو شونه کردم و باز گذاشتم .
جیمین تازه مرخص شده بود و چند دقیقه دیگه میرسیدن اینجا .
زنگ در خورد
قلبم تند میتپید
یعنی باز از اول؟
درو باز کردم .
جیمین رو دیدم که بهم نگا کرد .
اوه...قلبم وایستاد فکر کنم .
موهاش خوشگل شده بود
طوسی و مرتب .
کوک هم دیدم و باهم وارد خونه شدن .
لونیرا سمت جیمین اومد و شروع به جیغ زدن کرد که جیمین نشست رو زمین و بغلش کرد .
با تعجب کوک رو نگا کردم .
گفت : همه شرایطو توضیح دادم بهش .
ناراحت سرمو پایین بالا کردم .
به وی هم سلام کرد و وایستاد .
وی بچه رو بغل کرد و گفت : کوک بیا یک لباس خوب بپوش
باز دارن منو با جیمین تنها میزارن
چرا؟ مرگشون چیه؟
هر سه تاشون غیب شدن .
جیمین برگشت و درو بست .
هنوز داشتم نگاش میکردم .
برگ...
از پشت شیشه دیدمش که چشماش باز بود و پنجره رو نگا میکرد .
بی طاقت شدم که ببینمش ولی یکی جلومو گرفت .
پرستار بود
گفتم : خانم محترم من خودم عملش کردم میخوام....
پرستار : لطفا بفرمایید فقط یکنفر میتونه بره داخل .
کوک نگام کرد و گفت : عیبی نداره بیرون باش میام .
حرصی اوفی گفتم و بیرون موندم .
کوک رفت داخل .
هی ساعتو نگا کردم و رفتم پشت شیشه نگاش کردم .
دلم براش خیلی تنگ شده بود .
کوک اومد بیرون و با نگاه ناراحتی نگام کرد
گفتم : چیه؟چیشد؟
کوک : میدونم برات سخته ولی...حافظه اشو از دست داده...هیچی نمیدونست .
بغض کردم .
این بدترین اتفاق بود که میتونست بیوفته
دستاشو رو شونه هام گذاشت و گفت : بیا بریم بیرون .
به جیمین نگا کردم که نگام میکرد .
موهای طوسیش بالا رفته بود .
رفتم بیرون .
تو ماشین وی نشستم .
بعد تقریبا نیم ساعت حرکت کردیم سمت سئول .
تو راه فقط جاده رو نگا میکردم .
چند لحظه یکبار اشک هام میریخت .
داشتم شیر خشک به لونیرا میدادم .
تقریبا شب شده بود .
داشت اروم خوابم میبرد که ماشین وایستاد .
شوگا نگام کرد و گفت : رسیدیم .
ترافیک بود و بارون میومد .
بعد چند دقیقه رسیدیم .
لونیرا رو بغل کردم و رفتم تو خونه .
بوی جیمین و کوک تو خونه بود
خیلی ناراحت بودم
چند روز بعد
بلند داد کشیدم : وییییییییییییییی
و دمپایی که دستم بود رو سمتش پرت کردم .
بلند گفتم : پدصگگگگ کجاییییی
بدو بدو دنبالش رفتم که پاهامو گرفت و منو رو شونش انداخت .
گفتم : ولممم کنننن احمقققق
وی : وایسا من هنوز کارت دارم چی فکر کردی
من : پدصگگگگ بزار پاییینننننن منووو الان میان .
منو گذاشت پایین و گفت : دستت نخوره بهم
من : باشه منم تو شلوارت بستنی میکنم
وی : چی؟
من : فکر کردی اسکولم نفهمیدم لباسمو گواشی کردی ها؟
وی : بیا مهربون باشیم قراره جیمین و کوک امروز بیان بیا خوب باشیم
من : فقط برو بمیر .
خندید و رفتم تو اتاق .
لباس زرشکی مجلسی پوشیدم و یک شلوار سیاه .
جورابای مشکیمو پام کردم .
موهامو شونه کردم و باز گذاشتم .
جیمین تازه مرخص شده بود و چند دقیقه دیگه میرسیدن اینجا .
زنگ در خورد
قلبم تند میتپید
یعنی باز از اول؟
درو باز کردم .
جیمین رو دیدم که بهم نگا کرد .
اوه...قلبم وایستاد فکر کنم .
موهاش خوشگل شده بود
طوسی و مرتب .
کوک هم دیدم و باهم وارد خونه شدن .
لونیرا سمت جیمین اومد و شروع به جیغ زدن کرد که جیمین نشست رو زمین و بغلش کرد .
با تعجب کوک رو نگا کردم .
گفت : همه شرایطو توضیح دادم بهش .
ناراحت سرمو پایین بالا کردم .
به وی هم سلام کرد و وایستاد .
وی بچه رو بغل کرد و گفت : کوک بیا یک لباس خوب بپوش
باز دارن منو با جیمین تنها میزارن
چرا؟ مرگشون چیه؟
هر سه تاشون غیب شدن .
جیمین برگشت و درو بست .
هنوز داشتم نگاش میکردم .
برگ...
۱۰۸.۳k
۲۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.