پارت سی و یکم
پارت سی و یکم
یک شب
فقط یکم دیگه مونده بود تا فک تهیونگ آسفالت رو لمس کنه.
+تو مطمئنی هفت سالته؟ برای چی همه ی اینارو میدونی؟
دامبی سرش رو پایین انداخت.
-چون که وقتی تنهام خیلی مستند میبینم، یا کتاب های آپا رو میخونم.
تهیونگ کنجکاو شد..
+چرا تنهایی؟
-چون که من مامان ندارم. خواهر یا برادری هم ندارم.
+اوه...
-ما حتی خونه ای هم نداریم، هر شب خونه ی یکی از دوست های بابامیم.
تهیونگ هینی کشید.
+چی؟
-ما شب ها شام نمیخوریم. من هرشب گشنه میخوابم.
+برای چی گشنه میخوابی؟
دامبی خیلی آروم گفت:
-چون آپا نمیذاره..اگه شب ها غذا بخورم کتکم میزنه.
چشم های تهیونگ تا جای ممکن گشاد شد.
+چه غلطی کرده؟ میخوای بریم اداره ی پلیس؟ من اونجا یه آشنا دارم.
دامبی با صدای لرزونی گفت:
-با پول همه ی پلیس هارو خریده...حتی یکبار یکی از اونها یک شب من رو توی اتاق بازداشت انداخت چون به حرف آپا گوش نکرده بودم.
خیله خب. اگه یکم دیگه میگذشت تهیونگ همونجا زار زار برای این بچه گریه میکرد.
جئون عجب آدم حرومزاده ای بوده و رو نمیکرده.
تهیونگ با ناراحتی پسر رو بغل کرد.
+من خیلی متأسفم...حیف که بابات خوشگله وگرنه همین الان یه مشت توی صورتش میکوبیدم. میخوای بیای خونه ی من؟ به بابات نگیم؟ من یه سگ دارم که اسمش یونتانه.
دامبی از بغلش بیرون اومد و با چشم های اشکی و درشت گفت:
-واقعا میذارید بیام..؟
تهیونگ دلش برای معصومیت بچه برای یک لحظه ضعف رفت و یادش رفت که از بچه ها متنفره.
دوباره سر پسر رو بغل کرد.
+معلومه. صبر میکنی تا لباس هام رو عوض کنم؟ نمیذارم تا زمانی که سر عقل نیومده دستش بهت برسه.
تهیونگ متوجه لرزش شونه های بچه شد.
+اوه خدایا، گریه نکن. درسته ازت خوشم نمیاد اما علاقه ای به دیدن اشک هات هم ندارم.
لرزش بدن پسر بیشتر شد.
یک شب
فقط یکم دیگه مونده بود تا فک تهیونگ آسفالت رو لمس کنه.
+تو مطمئنی هفت سالته؟ برای چی همه ی اینارو میدونی؟
دامبی سرش رو پایین انداخت.
-چون که وقتی تنهام خیلی مستند میبینم، یا کتاب های آپا رو میخونم.
تهیونگ کنجکاو شد..
+چرا تنهایی؟
-چون که من مامان ندارم. خواهر یا برادری هم ندارم.
+اوه...
-ما حتی خونه ای هم نداریم، هر شب خونه ی یکی از دوست های بابامیم.
تهیونگ هینی کشید.
+چی؟
-ما شب ها شام نمیخوریم. من هرشب گشنه میخوابم.
+برای چی گشنه میخوابی؟
دامبی خیلی آروم گفت:
-چون آپا نمیذاره..اگه شب ها غذا بخورم کتکم میزنه.
چشم های تهیونگ تا جای ممکن گشاد شد.
+چه غلطی کرده؟ میخوای بریم اداره ی پلیس؟ من اونجا یه آشنا دارم.
دامبی با صدای لرزونی گفت:
-با پول همه ی پلیس هارو خریده...حتی یکبار یکی از اونها یک شب من رو توی اتاق بازداشت انداخت چون به حرف آپا گوش نکرده بودم.
خیله خب. اگه یکم دیگه میگذشت تهیونگ همونجا زار زار برای این بچه گریه میکرد.
جئون عجب آدم حرومزاده ای بوده و رو نمیکرده.
تهیونگ با ناراحتی پسر رو بغل کرد.
+من خیلی متأسفم...حیف که بابات خوشگله وگرنه همین الان یه مشت توی صورتش میکوبیدم. میخوای بیای خونه ی من؟ به بابات نگیم؟ من یه سگ دارم که اسمش یونتانه.
دامبی از بغلش بیرون اومد و با چشم های اشکی و درشت گفت:
-واقعا میذارید بیام..؟
تهیونگ دلش برای معصومیت بچه برای یک لحظه ضعف رفت و یادش رفت که از بچه ها متنفره.
دوباره سر پسر رو بغل کرد.
+معلومه. صبر میکنی تا لباس هام رو عوض کنم؟ نمیذارم تا زمانی که سر عقل نیومده دستش بهت برسه.
تهیونگ متوجه لرزش شونه های بچه شد.
+اوه خدایا، گریه نکن. درسته ازت خوشم نمیاد اما علاقه ای به دیدن اشک هات هم ندارم.
لرزش بدن پسر بیشتر شد.
۲.۹k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.