خانواده ی من
خانواده ی من
پارت ۱۸
آیبر : بابور خان نتونست هضم کنه که بدون لباس نو به پارتی بیاد
اوزان : آفرین به اون واقعا آفرین به اون اونوقت من لباس هزار سالهامو پوشیدم اومدم
دوروش : سلام
دوکان : سلام بچه ها
آیبر : آسدور خوشگلم بزن قدش حالشونو گرفتیم
بورجو : یادته چقدر اذیتم کردی تو خونه اوزان خان من بیچاره هیفده سال آزگاره که دارم تورو تحمل میکنم
*اوزان ادای بورجو رو در آورد*
دوروش : بابور نیومده ؟
اوزان : چی شد ؟ بدون رفیق جون جونیت نتونستی طاقت بیاری ؟ اون رفت لباس بخره واسه خودش
دوکان : آفرین به واقعا آفرین به اون هنوزم نفهمیدم این آسدور واسه چی به ما نگفته
اسدور : دوکان خان اگه فقط یبار دیگه بهم بگی خواهر کوچیکه من میدونم با تو
دوروش : باشه خواهر کوچیکه
دوکان : دمت گرم داداش
اسدور : با تو هم بودمااااا آقا دوروش
دوروش : باشه ساکت شدم
آسدور : آفرین به تو
سوسعم و یاستول : چطورید بچه ها
اسدور : خوبیم ولی نه مثل شماها خیلی خوشگل شدید
یاستول : مرسی جونم تو هم خیلی خوشگلی با اون دامن صورتیت
ایبر : سوسعم لباس تو قدش مثل مال آسدوره فقط مال تو دکلتهاس و رنگش زرده
سوسعم : آره، وای بلوز تو پشت گرده ؟ خیلی قشنگ تو تنت نشسته
ایبر : مرسی
اسدور : راستی ایبر بیا بریم میزی که اونجاس (یخورده دور بود) از اون شکلات هایی که دوست داری بود
آیبر : وایییی جدی میگی ؟ من خیلی وقته از اونا نخوردم بدو بریم
اسدور : بریم
^جانر و سرکان اومدن^
جانر : خب موطلایی ها کجان حالا؟
سرکان : نظری ندارم از کسی هم که نمیتونیم بپرسیم ... آها داداش فقط یه چیزی داره میاد سمتت از پشت
جانر : جیداس مگه نه ؟
سرکان : اوهوممم
جیدا: عشقممم*لپشو بوس کرد*
جانر : چطوری ؟ کی اومدی ؟
جیدا: یه چهل دیقه ای هست
جانر : آها،...خب رفیق بیا بریم
جیدا : جانر ؟
جانر : بله؟؟
جیدا: تو یطوری هستی )
جانر : چجوریام ؟
جیدا : حس میکنم دیگه واست مهم نیستم
جانر : مهمی اما...
جیدا : اما
جانر : به عنوان یه دوست
جیدا با صدای تقریبا بلند : تو رسما داری بهم میگی دست از سرم بردار دیگه ازت خوشم نمیاد
جانر : صداتو بیار پایین
جیدا : نمیارم ...نمیارم میخوای چیکار کنی ؟
*جانر از پیشش رفت*
جیدا با فریاد: برگرد اینجا....بهت گفتم برگرد اینجاااااا
جانر با تاسف نگاهش کرد
سرکان : پسر این دختره دیوونهای چیزیه چرا وسط جمعیت جیغ میکشه ؟
جانر : تقریبا غیر مستقیم بهش گفتم که جدا شیم و من ازش جدا شدم وقتی شنید دیوونه شد
سرکان : نمیپرسم چی گفتی و چی شنید و چی شد اینو بهت میگم مو طلایی ها رو پیدا کردم بقیهاشونم همینطور ،اونا پیششون نیستن یخورده دورترن از اکیپشون
جانر : عالیههههه من فعلا نمیتونم پیشنهاد بدم چون تازه از جیدا جدا شدم ولی واسه ی تو فرصت خوبیه
سرکان: باشه امتحان میکنم...
پارت ۱۸
آیبر : بابور خان نتونست هضم کنه که بدون لباس نو به پارتی بیاد
اوزان : آفرین به اون واقعا آفرین به اون اونوقت من لباس هزار سالهامو پوشیدم اومدم
دوروش : سلام
دوکان : سلام بچه ها
آیبر : آسدور خوشگلم بزن قدش حالشونو گرفتیم
بورجو : یادته چقدر اذیتم کردی تو خونه اوزان خان من بیچاره هیفده سال آزگاره که دارم تورو تحمل میکنم
*اوزان ادای بورجو رو در آورد*
دوروش : بابور نیومده ؟
اوزان : چی شد ؟ بدون رفیق جون جونیت نتونستی طاقت بیاری ؟ اون رفت لباس بخره واسه خودش
دوکان : آفرین به واقعا آفرین به اون هنوزم نفهمیدم این آسدور واسه چی به ما نگفته
اسدور : دوکان خان اگه فقط یبار دیگه بهم بگی خواهر کوچیکه من میدونم با تو
دوروش : باشه خواهر کوچیکه
دوکان : دمت گرم داداش
اسدور : با تو هم بودمااااا آقا دوروش
دوروش : باشه ساکت شدم
آسدور : آفرین به تو
سوسعم و یاستول : چطورید بچه ها
اسدور : خوبیم ولی نه مثل شماها خیلی خوشگل شدید
یاستول : مرسی جونم تو هم خیلی خوشگلی با اون دامن صورتیت
ایبر : سوسعم لباس تو قدش مثل مال آسدوره فقط مال تو دکلتهاس و رنگش زرده
سوسعم : آره، وای بلوز تو پشت گرده ؟ خیلی قشنگ تو تنت نشسته
ایبر : مرسی
اسدور : راستی ایبر بیا بریم میزی که اونجاس (یخورده دور بود) از اون شکلات هایی که دوست داری بود
آیبر : وایییی جدی میگی ؟ من خیلی وقته از اونا نخوردم بدو بریم
اسدور : بریم
^جانر و سرکان اومدن^
جانر : خب موطلایی ها کجان حالا؟
سرکان : نظری ندارم از کسی هم که نمیتونیم بپرسیم ... آها داداش فقط یه چیزی داره میاد سمتت از پشت
جانر : جیداس مگه نه ؟
سرکان : اوهوممم
جیدا: عشقممم*لپشو بوس کرد*
جانر : چطوری ؟ کی اومدی ؟
جیدا: یه چهل دیقه ای هست
جانر : آها،...خب رفیق بیا بریم
جیدا : جانر ؟
جانر : بله؟؟
جیدا: تو یطوری هستی )
جانر : چجوریام ؟
جیدا : حس میکنم دیگه واست مهم نیستم
جانر : مهمی اما...
جیدا : اما
جانر : به عنوان یه دوست
جیدا با صدای تقریبا بلند : تو رسما داری بهم میگی دست از سرم بردار دیگه ازت خوشم نمیاد
جانر : صداتو بیار پایین
جیدا : نمیارم ...نمیارم میخوای چیکار کنی ؟
*جانر از پیشش رفت*
جیدا با فریاد: برگرد اینجا....بهت گفتم برگرد اینجاااااا
جانر با تاسف نگاهش کرد
سرکان : پسر این دختره دیوونهای چیزیه چرا وسط جمعیت جیغ میکشه ؟
جانر : تقریبا غیر مستقیم بهش گفتم که جدا شیم و من ازش جدا شدم وقتی شنید دیوونه شد
سرکان : نمیپرسم چی گفتی و چی شنید و چی شد اینو بهت میگم مو طلایی ها رو پیدا کردم بقیهاشونم همینطور ،اونا پیششون نیستن یخورده دورترن از اکیپشون
جانر : عالیههههه من فعلا نمیتونم پیشنهاد بدم چون تازه از جیدا جدا شدم ولی واسه ی تو فرصت خوبیه
سرکان: باشه امتحان میکنم...
۳.۶k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.