ادامه پارت در اسلاید دوم......
THE SPY🌘🖤
PART|26
بکهیون:
جیمین:_
_:الو...بکهیون؟
: جیمین ؟آره آره،چیشد؟
_:اون فروشگاهی که اون دفعه باهم رفته بودیم یادته؟همونی که برای تولد چان رفتیم کادو بخریم
: آره آرههه میری اونجا؟
_: آره به یکی از بچه ها بگو تا نیم ساعت دیگه اونجا باشه ،بره داخل سرویس اونجا ازش تحویل میگیرم
: مطمئنی خطرناک نیست؟
_:خطرناک که هست اما من واقعا بهش نیاز دارم
: اوکی ،به هان میگم اونجا منتظرت باشه
_: مرسی ،فعلا
و مثل دفعه قبل اجازه نداد تا بکهیون خداحافظی کنه و قطع کرد و شماره رو پاک کرد.
*****-*--*-******
بکهیون:چااااان...چااان
چان با شتاب از پشت میز بلند شد و رفت سمت بکهیون
چان:چیشده؟کی بود؟(با استرس)
بکهیون: جیمین... جیمین بود ...هان کجاست ؟؟
***********---------**********
از پله ها اومد پایین و با سینی به سمت آشپزخونه حرکت کرد.
_واااای نمیدونم کجا گذاشتمش،چیکار کنم؟(مضطرب)
_توی اتاق نذاشتی؟
_نه اونجا رو چندبار نگاه کردم
_دوباره برو توی سالن پذیرایی و نگاه کن شاید اونجا افتاده باشه
_هوووف..باشه، چندتاتون بیایید کمک
و اون دختر با چند نفر دیگه از آشپزخونه خارج شد.
همون دختری بود که گوشیش و برداشته بود.
سینی و گذاشت روی میز و رو به همون دختری که براش صبحانه آورده بود گفت
جیمین:ممنون خیلی خوب بود.
دختر لبخندی زد و خواهش میکنمی زمزمه کرد.
وقتی داشت سمت در آشپزخانه میرفت نزدیک کانتر شد و دستشو نامحسوس روی یکی از صندلی ها گرفت و آستین لباسش و رها کرد و گوشی آروم افتاد روی صندلی.
به سمت بادیگارد جلوی در رفت.
جیمین:من آمادم،بریم.
_بفرمایید.
به سمت بنز مشکی رنگی که از قبل منتظرشون بود حرکت کردند.
زمانی که نشست داخل یک بادیگارد روی صندلی کمک راننده و یکی کنارش و راننده هم داخل بود.
جیمین: واقعا لازمه این همه آدم بلندشیم بریم خرید؟اینطوری بیشتر انگشت نما میشیم.
_دستوریه که دادن ما نمیتونیم سرپیچی کنیم،سعی میکنیم تا حد امکان نزدیکتون نباشیم.
جیمین سری تکون داد و به بیرون خیره شد ،سعی کرد بفهمه کجاست تا بعدا بتونه به طور دقیق آدرس و به بکهیون بده .
مطمئن نبود اون ماشینا تونسته باشن کامل تا اینجا همراهیش کرده باشن.
داشتن از در خارج میشدن که یهو همچی تاریک شد.
سریع دستشو گذاشت روی چشمبندی که روی چشماش بود و از چشماش فاصله داد.
رو به بادیگارد گفت
جیمین:داری چیکار میکنی؟؟
_ببخشید اما ما باید اینکار رو انجام بدیم.
جیمین کمی بهش نگاه کرد و بعد چند ثانیه سرشو تکون داد و دوباره چشمبند و سره جاش قرار داد.
میفهمید چرا اینکار رو انجام میدن، الکی نبود که بزرگترین مافیای خاورمیانه بودن.
حمایت ؟💚🍃
PART|26
بکهیون:
جیمین:_
_:الو...بکهیون؟
: جیمین ؟آره آره،چیشد؟
_:اون فروشگاهی که اون دفعه باهم رفته بودیم یادته؟همونی که برای تولد چان رفتیم کادو بخریم
: آره آرههه میری اونجا؟
_: آره به یکی از بچه ها بگو تا نیم ساعت دیگه اونجا باشه ،بره داخل سرویس اونجا ازش تحویل میگیرم
: مطمئنی خطرناک نیست؟
_:خطرناک که هست اما من واقعا بهش نیاز دارم
: اوکی ،به هان میگم اونجا منتظرت باشه
_: مرسی ،فعلا
و مثل دفعه قبل اجازه نداد تا بکهیون خداحافظی کنه و قطع کرد و شماره رو پاک کرد.
*****-*--*-******
بکهیون:چااااان...چااان
چان با شتاب از پشت میز بلند شد و رفت سمت بکهیون
چان:چیشده؟کی بود؟(با استرس)
بکهیون: جیمین... جیمین بود ...هان کجاست ؟؟
***********---------**********
از پله ها اومد پایین و با سینی به سمت آشپزخونه حرکت کرد.
_واااای نمیدونم کجا گذاشتمش،چیکار کنم؟(مضطرب)
_توی اتاق نذاشتی؟
_نه اونجا رو چندبار نگاه کردم
_دوباره برو توی سالن پذیرایی و نگاه کن شاید اونجا افتاده باشه
_هوووف..باشه، چندتاتون بیایید کمک
و اون دختر با چند نفر دیگه از آشپزخونه خارج شد.
همون دختری بود که گوشیش و برداشته بود.
سینی و گذاشت روی میز و رو به همون دختری که براش صبحانه آورده بود گفت
جیمین:ممنون خیلی خوب بود.
دختر لبخندی زد و خواهش میکنمی زمزمه کرد.
وقتی داشت سمت در آشپزخانه میرفت نزدیک کانتر شد و دستشو نامحسوس روی یکی از صندلی ها گرفت و آستین لباسش و رها کرد و گوشی آروم افتاد روی صندلی.
به سمت بادیگارد جلوی در رفت.
جیمین:من آمادم،بریم.
_بفرمایید.
به سمت بنز مشکی رنگی که از قبل منتظرشون بود حرکت کردند.
زمانی که نشست داخل یک بادیگارد روی صندلی کمک راننده و یکی کنارش و راننده هم داخل بود.
جیمین: واقعا لازمه این همه آدم بلندشیم بریم خرید؟اینطوری بیشتر انگشت نما میشیم.
_دستوریه که دادن ما نمیتونیم سرپیچی کنیم،سعی میکنیم تا حد امکان نزدیکتون نباشیم.
جیمین سری تکون داد و به بیرون خیره شد ،سعی کرد بفهمه کجاست تا بعدا بتونه به طور دقیق آدرس و به بکهیون بده .
مطمئن نبود اون ماشینا تونسته باشن کامل تا اینجا همراهیش کرده باشن.
داشتن از در خارج میشدن که یهو همچی تاریک شد.
سریع دستشو گذاشت روی چشمبندی که روی چشماش بود و از چشماش فاصله داد.
رو به بادیگارد گفت
جیمین:داری چیکار میکنی؟؟
_ببخشید اما ما باید اینکار رو انجام بدیم.
جیمین کمی بهش نگاه کرد و بعد چند ثانیه سرشو تکون داد و دوباره چشمبند و سره جاش قرار داد.
میفهمید چرا اینکار رو انجام میدن، الکی نبود که بزرگترین مافیای خاورمیانه بودن.
حمایت ؟💚🍃
۲.۲k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.