دیدار بعد تناسخ ( پارت 9 )
از تختم پریدم. این چه خوابی بود دیدم؟ خواب خیلی عجیبی بود. خواب یه پسری که موهاس هلویی بود و یه موجود سرشو پودر کرد. من چرا سر اون گریه میکردم. بچه مو هلویی 13 یا 14 سالش بود. اسمش... چی بود؟ سا... بی... تو؟ سابیتو؟ این شخص به اسم" سابیتو" کیه که من میشناسمش؟ حتما از زندگی قبلبم بوده. دلم براش سوخت که تو 13 سالگی کشته شده. باصدای خواهرم به خودم اومدم.
تسوتاکو: بیا پایییییییییین. صبحونه حاضرههههههههه.
گفتم: باشه بابا جیغ نزن صدات خراب میشه.
ذهنم: خوب میشه. چون دیگه اینجوری منو با داد و فریاد بیدار نمیکنه. پاک داشت یادم میرفت. امروز با شینوبو قرار دارم.
به ساعت نگا کردم. ساعت 12 بود. ساعت 3 با شینوبو قرار داشتم. رفتم پایین صبحونه ام رو خوردم که یه نفر زنگ درو زد. خواهرم با ذوق بلند شد و درو باز کرد. اون نفر... خواهر شینوبو بود که شینوبو رو هم با خودش آورده بود. چی شدددددددد؟ چرا شینوبو الان خونمونه؟
تسوتاکو: سلام کانائه. چطوری دوست دانشگاهی؟ خواهرتم آوردی؟
کانائه: سلام تسوتاکو. آره اسمش شینوبوئه. سال آخر دبیرستانه.
تسوتاکو: عهههه. برادر منم اسمش گیوئه. اونم سال اول دانشگاهه.
شینوبو: (زیر لب) گیو؟ تو اینجا چیکار داری؟
کانائه: شینوبو میخوای با گیو یکم درس تمرین کنی؟
شینوبو: باااااااااشه
با شینوبو به طبقه بالا رفتیم. درو آروم بستم و رو به شینوبو گفتم: اینجا چیکار داری؟ مگه قرار نبود ساعت 3 همدیگه رو تو بازار ببینیم؟
شینوبو: منم تعجب کردم تو رو اینجا دیدم. انتظار نداشتم تسوتاکو سان خواهرت باشه.
گفتم: یکم به فامیلیمون دقت کردی؟
شینوبو: آره الان دقت میکنم.
گفتم: به خواهرت چیزی درباره قرار نگفتی؟
شینوبو: نه. تو چی؟
گفتم: منم چیزی نگفتم. خب حالا چیکار کنیم؟
بعد یاد اون انگشتر افتادم. اونو از جیبم در آوردم و گفتم: میخواستم اینو تو قرار بهت بدم ولی الان میدم.
شینوبو درسو باز کردو ذوق مرگ شد. گفت: ممنونم. همیشه میندازمش. با گردنبندمم ست میشه.
بعد گردنبندی که من داده بودم رو نشون داد. بعد انگشترو داد بهم و گفت: میشه... بندازیش به انگشتم؟ (گوجه)
گفتم: باشه.
بعد انگشترو به دستش انداختم. خیلی خوشگل شده بود.
ادامه دارد...
تسوتاکو: بیا پایییییییییین. صبحونه حاضرههههههههه.
گفتم: باشه بابا جیغ نزن صدات خراب میشه.
ذهنم: خوب میشه. چون دیگه اینجوری منو با داد و فریاد بیدار نمیکنه. پاک داشت یادم میرفت. امروز با شینوبو قرار دارم.
به ساعت نگا کردم. ساعت 12 بود. ساعت 3 با شینوبو قرار داشتم. رفتم پایین صبحونه ام رو خوردم که یه نفر زنگ درو زد. خواهرم با ذوق بلند شد و درو باز کرد. اون نفر... خواهر شینوبو بود که شینوبو رو هم با خودش آورده بود. چی شدددددددد؟ چرا شینوبو الان خونمونه؟
تسوتاکو: سلام کانائه. چطوری دوست دانشگاهی؟ خواهرتم آوردی؟
کانائه: سلام تسوتاکو. آره اسمش شینوبوئه. سال آخر دبیرستانه.
تسوتاکو: عهههه. برادر منم اسمش گیوئه. اونم سال اول دانشگاهه.
شینوبو: (زیر لب) گیو؟ تو اینجا چیکار داری؟
کانائه: شینوبو میخوای با گیو یکم درس تمرین کنی؟
شینوبو: باااااااااشه
با شینوبو به طبقه بالا رفتیم. درو آروم بستم و رو به شینوبو گفتم: اینجا چیکار داری؟ مگه قرار نبود ساعت 3 همدیگه رو تو بازار ببینیم؟
شینوبو: منم تعجب کردم تو رو اینجا دیدم. انتظار نداشتم تسوتاکو سان خواهرت باشه.
گفتم: یکم به فامیلیمون دقت کردی؟
شینوبو: آره الان دقت میکنم.
گفتم: به خواهرت چیزی درباره قرار نگفتی؟
شینوبو: نه. تو چی؟
گفتم: منم چیزی نگفتم. خب حالا چیکار کنیم؟
بعد یاد اون انگشتر افتادم. اونو از جیبم در آوردم و گفتم: میخواستم اینو تو قرار بهت بدم ولی الان میدم.
شینوبو درسو باز کردو ذوق مرگ شد. گفت: ممنونم. همیشه میندازمش. با گردنبندمم ست میشه.
بعد گردنبندی که من داده بودم رو نشون داد. بعد انگشترو داد بهم و گفت: میشه... بندازیش به انگشتم؟ (گوجه)
گفتم: باشه.
بعد انگشترو به دستش انداختم. خیلی خوشگل شده بود.
ادامه دارد...
۱۹۵
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.