ازدواج اجباری پارت ۴۴
#ازدواج_اجباری
پارت 44
ات : باشه
ویو ات :
رفتم اماده شم ..
که برم بیرون
لباسامو پوشیدم
و رفتم پیش یونا که لیست خرید رو ازش بگیرم
ات : یونا
یونا : بله؟ اهان بیا لیست خرید
شماره کارتتم داشتم پول زدم بهش
ات : نیازی نبود..داشتم
یونا : باشه..حالا حقوقت ..برو دیگه
ات : مرسی..باییی.
یونا : باییی
ات :
چند ماهیی بود که حال هوای بیرون رو ندیده بودم
گفتم بهتره که یه سر به مامان بابام بزنم ..
رفتم سمت خونشون
زنگو زدم...!
مامان ات : بله ؟
ات : منم مامان ات
مامان ات : دخترمممم
بیا تووو
مامان ات درو واکرد و ات رفت تو ..
ات : س..سلام..مامان
مامان ات: سلام دخترم..خوبی ؟
دلم برات تنگ شده بود
هیچکس خونه نیستمنم فقط بیا بشین
ات : باشه..
مامان ات : دخترم چقدرلاغر شدی ؟ چرا رنگت پریده ..صورتتم که کبوده
غذا نمیخوری؟
ات : مامان..
تو منو دوست نداری ؟
مامان ات : این چه حرفیه دخترم؟
ات : اگه دوست داشتی
منو نمیفروختی به کسی که هرروز داره کتکم میزنه و با این حال عاشقش شدم
میدونی چقدر سخته ؟
میدونی من چقدر عذاب میکشم ؟
مامان ات : میدونم..میدونم..( با گریه)
نیم ساعت بعد :
ات : مامان من باید برم دیگه لطفا به کسی نگو من امدم بودم اینجا خوب ؟
مامان ات : نگران نباش دخترم ..
مواظب خودت باش
نزار کتکت بزنه
خوب ؟
تو دختری باید به خودت برسی
به پوستت اندامت اهمیت بده ..
ات : باشه..مامان باییی..
مامان ات: برو به سلامت ...
درو بستم و رفتم به سمت بازار
چند تا لباس دیدم خوشم امد و خریدم (میذارم عکسشو براتون )
یونا هم یه سری لوازم بهداشتی و ارایشی گفته بود خریدم ..
رفتم به سمت خونه لینا اینا :
زنگو زدم ..
لینا : کیه ؟
ات : منم لینا..ات
لینا : عشقم ..وووییی توییی بیا بالا ..
ات : اومدم
با اسانسور ها رفتم بالا و ....
پارت 44
ات : باشه
ویو ات :
رفتم اماده شم ..
که برم بیرون
لباسامو پوشیدم
و رفتم پیش یونا که لیست خرید رو ازش بگیرم
ات : یونا
یونا : بله؟ اهان بیا لیست خرید
شماره کارتتم داشتم پول زدم بهش
ات : نیازی نبود..داشتم
یونا : باشه..حالا حقوقت ..برو دیگه
ات : مرسی..باییی.
یونا : باییی
ات :
چند ماهیی بود که حال هوای بیرون رو ندیده بودم
گفتم بهتره که یه سر به مامان بابام بزنم ..
رفتم سمت خونشون
زنگو زدم...!
مامان ات : بله ؟
ات : منم مامان ات
مامان ات : دخترمممم
بیا تووو
مامان ات درو واکرد و ات رفت تو ..
ات : س..سلام..مامان
مامان ات: سلام دخترم..خوبی ؟
دلم برات تنگ شده بود
هیچکس خونه نیستمنم فقط بیا بشین
ات : باشه..
مامان ات : دخترم چقدرلاغر شدی ؟ چرا رنگت پریده ..صورتتم که کبوده
غذا نمیخوری؟
ات : مامان..
تو منو دوست نداری ؟
مامان ات : این چه حرفیه دخترم؟
ات : اگه دوست داشتی
منو نمیفروختی به کسی که هرروز داره کتکم میزنه و با این حال عاشقش شدم
میدونی چقدر سخته ؟
میدونی من چقدر عذاب میکشم ؟
مامان ات : میدونم..میدونم..( با گریه)
نیم ساعت بعد :
ات : مامان من باید برم دیگه لطفا به کسی نگو من امدم بودم اینجا خوب ؟
مامان ات : نگران نباش دخترم ..
مواظب خودت باش
نزار کتکت بزنه
خوب ؟
تو دختری باید به خودت برسی
به پوستت اندامت اهمیت بده ..
ات : باشه..مامان باییی..
مامان ات: برو به سلامت ...
درو بستم و رفتم به سمت بازار
چند تا لباس دیدم خوشم امد و خریدم (میذارم عکسشو براتون )
یونا هم یه سری لوازم بهداشتی و ارایشی گفته بود خریدم ..
رفتم به سمت خونه لینا اینا :
زنگو زدم ..
لینا : کیه ؟
ات : منم لینا..ات
لینا : عشقم ..وووییی توییی بیا بالا ..
ات : اومدم
با اسانسور ها رفتم بالا و ....
۱۵.۴k
۱۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.