فیک جونگ کوک پارت ۲۸ (معشوقه) فصل ۲
مگه گوش میدی؟..تقصیر منه که انقد بهت رو دادم!..از اولشم میدونستم نباید میذاشتم یه روز خوش هن داشته باشی!..ولی نه از الان به بعد زندگی واقعیت رو نشونت میدم!..وقتی که هروز کتک بخوری و بکنمت و مثل خدمتکارا جون بکنی وکار کنی آخر سر هم بیوفتی زیر بادیگاردا آدم میشی!.مقصر منم که مثل زنم باهات رفتار کردم!
یه دفعه کمربندش که درآورده بودش و دور کمرش پیچیده بود رو دور دستش پیچید و اومد سمتم!...منم درحالی که روی زمین نشسته بودم عقب میرفتم که با برخوردم با دیوار متوقف شدم!...واقعا با خودم چه فکری کرده بودم که این حرفارو بهش گفتم؟..همینطور که با خشم بهم نگاه میکرد کمربند رو بالا برد و اولین ضربش روی بازوم فرود اومد از درد جیغ بلندی کشیدم که دومین ضربش هم به سمتم اومد که یکم خم شدم که با بازوم برخورد نکنه که یهو سوزش خیلی بدی توی صورتم پیچید!...صورتم خیلی درد میکرد ضربش توی صورتم خورده بود!بلند جیع میکشیدم و گریه میکردم واقعا درد داشت! توی این چند سالی که زندگی کرده بودم هیچکس منو نزده بود بجز این عوضی!..چند لحظه صربه ای بهم نزد که فکر کردم دلش برام سوخته ولی با فرود صربه ی بعدی روی کمرم هق هق کردنام بیشتر شد..محکم موهام رو گرفت و پرتم کرد وسط اون اتاق کثیف که بیشتر شبیه آشغال دونی بود که پر از آب گندیده و جلبک و زنجیر بود که به جز دری که ازش وارد شدیم یه در دیگه هم کنارش داشت..موهام کاملا کثیف شده بود یه دفعه ضربه هاش شدت بیشتری گرفت و صدای وحشتناک کمربندش داخل اتاق پیچید..
ارباب: میبینی عاقبت دخترایی مثل تو همینه!
و ضربه هاش رو بیشتر کرد دیگه جونی برام نمونده بود که گفت:
ارباب: بگو من یه هرzم تا ولت کنم!
منم گه دیگه جونی برام نمونده بود و نمیتونستم حرف بزنم سکوت کردم و به خودم میپیچیدم که یه ضربه ی محکم به کمرم زد که صدام بلند شد..
ا.ت: آییییی باش..شه م..میگم...تو یه ه..هرzه ای!
نمیفهمم چش شد من همون کاری رو کردم که خودش خواست! ولی به جای اینکه ولم کنه یه ضربه ی خیلی محکم با کمربدنش به شکمم زد!..شکم دیگه خیلی درد داشت لعنتی حداقل اونحا نمیزدی!
ارباب: خفه شووو(عربده) منو مسخره میکنی ها پس باید بfاک بریییی(عربده) بادیگارد لی بیاااا(داد)
بعد زل زد به من از حرص نفس نفس میزد و دندوناش رو روی هم فشار میداد..
لی: بله قربان.
ارباب: این دخترو ببر بگو همه ی بادیگاردای عمارت باید همزمان بکننش!(داد)
لی: ولی قربان همه ی بادیگاردای عمارت بیشتر از ۲۰ نفرن!
ارباب: راست میگی کمن!پس از تهیونگ هم ۱۰ تا بگیر!
لی:چی؟
ارباب:همین که گفتم!
بعد داشت میرفت که چند نفر اومدن سمت من که یکیشون منو بلند کرد وروی شونش انداخت...
بچه ها ایشون تازه شروع کرده به فیک نوشتن اگه میشه حمایتش کنید آجیه گلمه❤️
https://wisgoon.com/mohana_56
یه دفعه کمربندش که درآورده بودش و دور کمرش پیچیده بود رو دور دستش پیچید و اومد سمتم!...منم درحالی که روی زمین نشسته بودم عقب میرفتم که با برخوردم با دیوار متوقف شدم!...واقعا با خودم چه فکری کرده بودم که این حرفارو بهش گفتم؟..همینطور که با خشم بهم نگاه میکرد کمربند رو بالا برد و اولین ضربش روی بازوم فرود اومد از درد جیغ بلندی کشیدم که دومین ضربش هم به سمتم اومد که یکم خم شدم که با بازوم برخورد نکنه که یهو سوزش خیلی بدی توی صورتم پیچید!...صورتم خیلی درد میکرد ضربش توی صورتم خورده بود!بلند جیع میکشیدم و گریه میکردم واقعا درد داشت! توی این چند سالی که زندگی کرده بودم هیچکس منو نزده بود بجز این عوضی!..چند لحظه صربه ای بهم نزد که فکر کردم دلش برام سوخته ولی با فرود صربه ی بعدی روی کمرم هق هق کردنام بیشتر شد..محکم موهام رو گرفت و پرتم کرد وسط اون اتاق کثیف که بیشتر شبیه آشغال دونی بود که پر از آب گندیده و جلبک و زنجیر بود که به جز دری که ازش وارد شدیم یه در دیگه هم کنارش داشت..موهام کاملا کثیف شده بود یه دفعه ضربه هاش شدت بیشتری گرفت و صدای وحشتناک کمربندش داخل اتاق پیچید..
ارباب: میبینی عاقبت دخترایی مثل تو همینه!
و ضربه هاش رو بیشتر کرد دیگه جونی برام نمونده بود که گفت:
ارباب: بگو من یه هرzم تا ولت کنم!
منم گه دیگه جونی برام نمونده بود و نمیتونستم حرف بزنم سکوت کردم و به خودم میپیچیدم که یه ضربه ی محکم به کمرم زد که صدام بلند شد..
ا.ت: آییییی باش..شه م..میگم...تو یه ه..هرzه ای!
نمیفهمم چش شد من همون کاری رو کردم که خودش خواست! ولی به جای اینکه ولم کنه یه ضربه ی خیلی محکم با کمربدنش به شکمم زد!..شکم دیگه خیلی درد داشت لعنتی حداقل اونحا نمیزدی!
ارباب: خفه شووو(عربده) منو مسخره میکنی ها پس باید بfاک بریییی(عربده) بادیگارد لی بیاااا(داد)
بعد زل زد به من از حرص نفس نفس میزد و دندوناش رو روی هم فشار میداد..
لی: بله قربان.
ارباب: این دخترو ببر بگو همه ی بادیگاردای عمارت باید همزمان بکننش!(داد)
لی: ولی قربان همه ی بادیگاردای عمارت بیشتر از ۲۰ نفرن!
ارباب: راست میگی کمن!پس از تهیونگ هم ۱۰ تا بگیر!
لی:چی؟
ارباب:همین که گفتم!
بعد داشت میرفت که چند نفر اومدن سمت من که یکیشون منو بلند کرد وروی شونش انداخت...
بچه ها ایشون تازه شروع کرده به فیک نوشتن اگه میشه حمایتش کنید آجیه گلمه❤️
https://wisgoon.com/mohana_56
۹.۳k
۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.