ᵐᵉᵐᵒʳʸ ⁵
ᵐᵉᵐᵒʳʸ ⁵
تازه اصلا چطور جرات کرد دیشب بهم گفت گستاخ؟!
کوک: بگیرش
دسته کش موی سادهای رو پام انداخت و ادامه داد...
کوک:ممنون
از کجا فهمید نیاز داشتم ولش کن بسته رو باز کردم و یکی رو برداشتم و موهامو بستم به سمت آشپزخونه رفت و موهاشو زیر آب گرفت و با حوله خشک کرد... سردش نمیشه؟
بعد دستاشو شست و از بالای کابینت یه قهوه سرد آماده بیرون آورد قهوه رو بهم داد و با این وجود که سرد بود ولی نوشیدنش خیلی کیف داد
-کوک: از این به بعد ارباب صدام کن
یهو قهوه پرید تو گلوم و چشام چهار تا شدن...
-ات: چی؟!
کوک: ارباب، ارباب صدام کن
صدامو بردم بالا و مقاومت کردم...
-ات: میدونی کیم اصلاً به چه صورت این حرفو میزنی من میتونم ۱۰۰ تا مثل تو رو ثانیهای بخرم!
پوزخندی زد و عصبانیتمو بیشتر کرد
-ات: نیشتو ببند!*داد*
بلند شده دستاشو مثل گوجو(کاراکتر انیمه) تو جیبش گذاشت...
-کوک: کسی که میتونه همین الان ثانیهای تو رو خفتت کنه*جدی*
مطمئن بودم از عصبانیت قرمز شدم!
𝐏𝐌 𝟒:𝟐𝟏
بلند شدم و یه آدامس از جیبم بیرون آوردم و توی دهنم گذاشتم تا از گشنگی و عصبانیتم کم شم ژاکتش را از روی مبل برداشت و به دستم داد...
تا میخواستم ژاکتشو بپوشم دستی جلومو گرفت دستشو به جیبم کشید تا چیزی همراهم نباشه و بعد خودش زیپ ژاکتمو کشید...
قدش ازم بلندتر بود برای همین برای اینکه زیپمو بکشه زیاد خم شده بود...
درو باز کرد و دستبند رو تو گوشهای از جنگل پرت کرد هوا کم کم روشن میساد و اون به سمت حیات پشتی کلبه رفت.. منم همراهش میرفتم فیوز رو با چاقوی جیبی برید که باعث قطعی برق کلبه شد بعد موتور سیکلتی رو بیرون آورد و سوار شد استارت زد و گفت...
کوک: نمیخوای بشینی؟
ات: باشه*آروم*
نشستم و سرم رو روی کمرش گذاشتم هوا خیلی سرد بود برای همین قبل از رفتن کلاه بافتی بهم داد تا روی سرم بزارمش بدون هیچ حرفی کلاه رو رو سرم گذاشتم و خودمو بهش نزدیکتر کردم تو گرمم بشم بغلش کردم و دوباره سرمو آروم روی کمرش گذاشتم جاده کوچیک و در و پیتی در حدی که حتی آسفالت هم نشده بود وسط جنگل بود که از اونجا حرکت کرد چشمامو بسته بودم و سردی نوک بینیم رو حس میکردم دقایقی بعد وارد جاده اصلی شد که از شهر خارج بود و به شهر دیگهای میرفت... لباس گرمی نپوشیده بود برای همین نگرانش بودم
یااا بیخیال چرا باید نگرانش باشم اصلا ولی اگه پلیس پیدام نکنه چی و یا اتفاقی برام بیفته؟.......
تازه اصلا چطور جرات کرد دیشب بهم گفت گستاخ؟!
کوک: بگیرش
دسته کش موی سادهای رو پام انداخت و ادامه داد...
کوک:ممنون
از کجا فهمید نیاز داشتم ولش کن بسته رو باز کردم و یکی رو برداشتم و موهامو بستم به سمت آشپزخونه رفت و موهاشو زیر آب گرفت و با حوله خشک کرد... سردش نمیشه؟
بعد دستاشو شست و از بالای کابینت یه قهوه سرد آماده بیرون آورد قهوه رو بهم داد و با این وجود که سرد بود ولی نوشیدنش خیلی کیف داد
-کوک: از این به بعد ارباب صدام کن
یهو قهوه پرید تو گلوم و چشام چهار تا شدن...
-ات: چی؟!
کوک: ارباب، ارباب صدام کن
صدامو بردم بالا و مقاومت کردم...
-ات: میدونی کیم اصلاً به چه صورت این حرفو میزنی من میتونم ۱۰۰ تا مثل تو رو ثانیهای بخرم!
پوزخندی زد و عصبانیتمو بیشتر کرد
-ات: نیشتو ببند!*داد*
بلند شده دستاشو مثل گوجو(کاراکتر انیمه) تو جیبش گذاشت...
-کوک: کسی که میتونه همین الان ثانیهای تو رو خفتت کنه*جدی*
مطمئن بودم از عصبانیت قرمز شدم!
𝐏𝐌 𝟒:𝟐𝟏
بلند شدم و یه آدامس از جیبم بیرون آوردم و توی دهنم گذاشتم تا از گشنگی و عصبانیتم کم شم ژاکتش را از روی مبل برداشت و به دستم داد...
تا میخواستم ژاکتشو بپوشم دستی جلومو گرفت دستشو به جیبم کشید تا چیزی همراهم نباشه و بعد خودش زیپ ژاکتمو کشید...
قدش ازم بلندتر بود برای همین برای اینکه زیپمو بکشه زیاد خم شده بود...
درو باز کرد و دستبند رو تو گوشهای از جنگل پرت کرد هوا کم کم روشن میساد و اون به سمت حیات پشتی کلبه رفت.. منم همراهش میرفتم فیوز رو با چاقوی جیبی برید که باعث قطعی برق کلبه شد بعد موتور سیکلتی رو بیرون آورد و سوار شد استارت زد و گفت...
کوک: نمیخوای بشینی؟
ات: باشه*آروم*
نشستم و سرم رو روی کمرش گذاشتم هوا خیلی سرد بود برای همین قبل از رفتن کلاه بافتی بهم داد تا روی سرم بزارمش بدون هیچ حرفی کلاه رو رو سرم گذاشتم و خودمو بهش نزدیکتر کردم تو گرمم بشم بغلش کردم و دوباره سرمو آروم روی کمرش گذاشتم جاده کوچیک و در و پیتی در حدی که حتی آسفالت هم نشده بود وسط جنگل بود که از اونجا حرکت کرد چشمامو بسته بودم و سردی نوک بینیم رو حس میکردم دقایقی بعد وارد جاده اصلی شد که از شهر خارج بود و به شهر دیگهای میرفت... لباس گرمی نپوشیده بود برای همین نگرانش بودم
یااا بیخیال چرا باید نگرانش باشم اصلا ولی اگه پلیس پیدام نکنه چی و یا اتفاقی برام بیفته؟.......
۶۰۵
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.