p³🥀
فردا صبح_عمارت پارک//
مادر جیمین « بچه ها خواهش میکنم صبحونتون رو بخورین...لطفا...
جنی « ولی قرار بود امروز با اوپا ها بریم گردش و اونجا هممون صبحونه شیرکاکائو و کوکی شکلاتی بخوریم...دیروز گفتی اجازه میدی حتی با مکس و لیان *بادیگارد شخصیاشون* هم هماهنگ کردینن
چه یونگ « راش میگه...ما دوش داریم بریم باژی کنیم...
هیجانگ « بسه! از این لحظه به بعد باید فکر بازی با بچه های کیم رو از ذهنتون بیرون کنین...مفهومه؟!
جیمین « اما اونا هیونگ ها و اوپا های ما هستنننن...
هیجانگ « مسئله شوخی برداری نیست! دیروز روتون اسحله کشیدن میفهمین؟! نه برای چی چیزی بفهمین...شما فقط چندتا بچه این...مطمئنم وقتی هر هفت نفرتون بزرگ بشین میفهمین جدا کردن این دو خانواده بهترین تصمیمی بوده که گرفتیم
جنی « شماها دعوا کردید...به ما چه ربطی داره؟!
هیجانگ « برای دونستنش زیادی بچه این...
جیمین « انقدر بهمون نگو بچه* داد
_هیجانگ دستشو آورد بالا و سیلی نسبتا محکمی به صورت پسرش زد...که گریه چه یونگ بلند شد....مادر جیمین تا این صحنه رو دید آروم توی گوش هیجانگ غرید « چه غلطی میکنی؟!
به سمت جیمین رفت و صورتشو نوازش کرد و چه یونگ که گریه میکرد رو بغل کرد....
_سرنوشت...در این یه مورد به خصوص...سرنوشت این هفتا بچه با افراد دیگه ای گره خورده بود...اونا حتی بعد از دعوا والدینشون باهم خوب بودند طوری که....
تهیونگ « پدر شمام اجازه نمیده دیگه باهم بازی کنیم؟
جنی « نوچ..تازه به صورت جیمین هم سیلی زد:(
یونگی « چی؟ ببینمت؟
جیمین « جوری نزد که جاش بمونه ولی...ما چیکار کنیم؟ ما میخوایم باهم خوش بگذرونیم همین:(
جیسو « بچه ها نمیخوام استرس بدمااا ولی بادیگاردا هر لحژه ممکنه پیدامون کنن
جنی « پس کی میتونیم همدیگه رو ببینیم؟
سوکجین « معلوم نیست...اینجوری که خانواده هامون برامون بپا گذاشتن...همین ک صدای همو بشنویم غنیمته
تهیونگ « غنیمت ینی چی؟
یونگی «-_-....ببین ماجرا به این حساسی برادر من یه چیا فک میکنه...زودباشین بریم بچه ها...
راوی « بعد از ظهر اونروز...احساسات پاک هفت بچه بی گناه پودر شد...غیر از دخترا که مطمئنا بعد ها تاثیر روحیشون عوض میشد...اما چهار تا پسر...نفرت و خشم...وجودشون رو گرفت...
مادر جیمین « بچه ها خواهش میکنم صبحونتون رو بخورین...لطفا...
جنی « ولی قرار بود امروز با اوپا ها بریم گردش و اونجا هممون صبحونه شیرکاکائو و کوکی شکلاتی بخوریم...دیروز گفتی اجازه میدی حتی با مکس و لیان *بادیگارد شخصیاشون* هم هماهنگ کردینن
چه یونگ « راش میگه...ما دوش داریم بریم باژی کنیم...
هیجانگ « بسه! از این لحظه به بعد باید فکر بازی با بچه های کیم رو از ذهنتون بیرون کنین...مفهومه؟!
جیمین « اما اونا هیونگ ها و اوپا های ما هستنننن...
هیجانگ « مسئله شوخی برداری نیست! دیروز روتون اسحله کشیدن میفهمین؟! نه برای چی چیزی بفهمین...شما فقط چندتا بچه این...مطمئنم وقتی هر هفت نفرتون بزرگ بشین میفهمین جدا کردن این دو خانواده بهترین تصمیمی بوده که گرفتیم
جنی « شماها دعوا کردید...به ما چه ربطی داره؟!
هیجانگ « برای دونستنش زیادی بچه این...
جیمین « انقدر بهمون نگو بچه* داد
_هیجانگ دستشو آورد بالا و سیلی نسبتا محکمی به صورت پسرش زد...که گریه چه یونگ بلند شد....مادر جیمین تا این صحنه رو دید آروم توی گوش هیجانگ غرید « چه غلطی میکنی؟!
به سمت جیمین رفت و صورتشو نوازش کرد و چه یونگ که گریه میکرد رو بغل کرد....
_سرنوشت...در این یه مورد به خصوص...سرنوشت این هفتا بچه با افراد دیگه ای گره خورده بود...اونا حتی بعد از دعوا والدینشون باهم خوب بودند طوری که....
تهیونگ « پدر شمام اجازه نمیده دیگه باهم بازی کنیم؟
جنی « نوچ..تازه به صورت جیمین هم سیلی زد:(
یونگی « چی؟ ببینمت؟
جیمین « جوری نزد که جاش بمونه ولی...ما چیکار کنیم؟ ما میخوایم باهم خوش بگذرونیم همین:(
جیسو « بچه ها نمیخوام استرس بدمااا ولی بادیگاردا هر لحژه ممکنه پیدامون کنن
جنی « پس کی میتونیم همدیگه رو ببینیم؟
سوکجین « معلوم نیست...اینجوری که خانواده هامون برامون بپا گذاشتن...همین ک صدای همو بشنویم غنیمته
تهیونگ « غنیمت ینی چی؟
یونگی «-_-....ببین ماجرا به این حساسی برادر من یه چیا فک میکنه...زودباشین بریم بچه ها...
راوی « بعد از ظهر اونروز...احساسات پاک هفت بچه بی گناه پودر شد...غیر از دخترا که مطمئنا بعد ها تاثیر روحیشون عوض میشد...اما چهار تا پسر...نفرت و خشم...وجودشون رو گرفت...
۳۴.۱k
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.